روایت محبوبه سادات رضوی از سرباز عراقی که نمی خواست با ایرانی ها بجنگد
جهاد من در نجنگیدن بود
مرجان قندی
خبرنگار
محبوبه سادات رضوینیا از سال 1377 نویسندگی را آغاز کرده است و رمانهایی با نام «شبهای مهتابی»، «بانویی که رویید» و «شهری که خرم ماند» دارد. رضوینیا موضوع پایان نامه ارشد زبان و ادبیات فارسی خود را «بازیابی عناصر داستانی در کتاب دا» انتخاب میکند، موضوعی درباره جنگ که در زمان خود بکر و کمتر پرداخته شده بود و از همان زمان علاقهمند میشود بیشتر در حوزه دفاع مقدس بنویسد. او بعدها برای نوشتن رمانی درباره مقاومت 33 روزه خرمشهر با ناخدا هوشنگ صمدی فرمانده تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر مصاحبه و منابع موجود را هم مطالعه میکند و نتیجه آن میشود رمان «شهری که خرم ماند». «وقتی سایهها جان میگیرند» اولین تجربه او در زمینه خاطره شفاهی است . آنچه میخوانید گپوگفتی است با این نویسنده درباره «بازیدار» جدیدترین کار او که همزمان با کتاب دیگرش «زمینی که مرا بالا برد» در حوزه بینالملل (عراق) از سوی انتشارات سوره مهر چاپ شده است. «بازیدار» جنگ به روایت شهروندی عراقی بهنام سیدعباس موسوی است.
سوژه نوشتن «بازیدار» چطور شکل گرفت؟
محرم سال 1395 به کربلا رفتم و بر حسب اتفاق در هتلی اسکان داشتم که صاحبش سیدعباس موسوی است که همه او را حاج عباس صدا میکردند. مردی خوش رو و خوشبرخورد که دستپخت بسیار خوبی داشت و غذاهای لذیذ عربی میپخت. چون عربی بلد بودم و دستی در نوشتن داشتم میهمان ویژه او شدم و متوجه شدم زمان جنگ عراق و ایران سرباز بوده و دوست نداشته است با ایرانیها بجنگد و خاطرات خواندنی در این زمینه دارد. به نظرم سوژه بکر و جذابی آمد و موضوع هم از طرف دفتر فرهنگ و مطالعات امور استانهای حوزه هنری تهران تأیید شد.
چرا خاطرات این سرباز عراقی جالب و خواندنی است؟
سیدعباس از همان بچگی آشپزی را پای دیگهای غذای محرم و صفر یاد میگیرد و بعدها این هنر آشپزی بارها در جبهه به کار او میآید؛ او برای فرار از اسلحه به دست گرفتن با استفاده از آشناهایی که داشته است در نهایت آشپز فرمانده و کادر اداری یکی از اردوگاههای اسرای ایرانی در تکریت میشود و خیلیها را با غذاهای خوشمزه خودش جذب میکند.
چرا نام کتاب را «بازیدار» گذاشتید؟
زیرکی و هوش سیدعباس در رفتار با اطرافیانش از او بازیگری به تمام معنا میسازد.
اصطلاح بازیدار در اصل به کبوترانی گفته میشود که قدرت نمایش و خود نمایی در آسمان را دارند و حرکات زیبایی از خودشان به نمایش میگذارند. این نام را برای راوی کتاب به این دلیل انتخاب کردهام که او کسی است که در سراسر عمر در فراز و نشیبهای زندگی هرجایی که لازم بوده خوب بازی کرده و خودش را نجات داده است. مثلاً در دورانی از جبهه فرار میکند تا مقابل ایرانیها نجنگد یا زمانی بهدلیل ترس از اعدام به طرز ماهرانهای دوباره به خط برمیگردد.
اینها تنها بخشی از خاطرات جالبی از ترفندهای او برای مأموران ایست و بازرسی، فرماندهان و مسئولان مافوقش است. جدای از اینها او آدم خوش صحبت و با قدرت بیان خیلی قوی است و همین سر و زبان داشتن هم در کنار آشپزی خوب به او کمک کرده است. این تحت تأثیر قرار دادن طرف مقابل در گفتوگو را از کودکی پای منبر پدر خطیبش میآموزد که فراز و فرود صدا را کجا تغییر دهد و چه بگوید تا کلامش مؤثر بیفتد. البته علاوه بر اینها در اوایل کتاب هم میخوانیم که سیدعباس هوش سرشاری هم دارد و مدرسه را به صورت جهشی خوانده است.
در گفتوگو با یک سرباز عراقی چه چالشهایی پیش روی شما بود؟
سیدعباس بسیار آدم خوبی است و چیزهای زیادی از او یاد گرفتم اما مصاحبه با ایشان کار آسانی نبود. خلق و خوی خاصی داشت و گاهی همکاری نمیکرد و گاهی هم تا حد دعوا و مرافعه پیش میرفتیم. اما به هر شکلی بود کار پیش رفت و من تجربه بسیار خوبی کسب کردم و هنوز هم درسهایی که از او آموختهام به کارم میآید.
اختلاف عقیده مشکل ایجاد نکرد؟
او میگفت ما شیعه بودیم و دوست نداشتیم با شیعه بجنگیم و خواهرم هم در ایران ازدواج کرده بود و زمان جنگ پسر بزرگی داشت و ممکن بود تیری که شلیک میکنم به او بخورد. اتفاقاً حدس درستی زده و خواهرزادهاش در آن زمان در جبهه بوده است. برای همین تفنگی را که به او میدهند بدون حتی شلیک کردن یک تیر، تحویل میدهد. با همه این احوال چیزی که باعث اختلاف میشد و او را عصبانی میکرد، برخورد بعضی از ایرانیها با آنها است. میگفت برخی از ایرانیها به عراق میآیند و ما از آنها پذیرایی میکنیم اما میگویند شما خیلی آدمهای بدی بودید که بچههای ما را کشتید و.... آنها نمیدانند من چقدر جانم را به خاطر نجنگیدن با ایرانیها به خطر انداختم و حتی چندبار تا دم مرگ رفتم. یکی از بخشهای مهم و کلیدی کتاب مربوط به موضوع کمک سیدعباس به ایرانی هاست. او در اردوگاه تکریت، دوستی صمیمی و رفاقتی پنهان با حجتالاسلام علی اکبر ابوترابی برقرار میکند و با کمک به اسرای ایرانی اثرات بسیار مثبت و تغییراتی محسوس روی فضای اردوگاه میگذارد. با فاش شدن این مراودات پایش به استخبارات؛ محلی مخوف برای بازجویی، شکنجه و کشتار مخالفان رژیم مستبد و ظالم صدام کشیده میشود.
آزار و اذیتهای زجرآور و بسیار غیرانسانی خیلی سختی را تحمل میکند و البته اتفاق عجیب و غیرمنتظرهای در آنجا برایش میافتد. سیدعباس جز گله و شکایتهایی که از بعضی هموطنان ما در عراق بازگو میکند دلخوریهایی هم از سفر به ایران دارد و یکی از دلایل عصبانیتش این است که وقتی اینجا میآید هم با بدرفتاری مواجه میشود.
خبرنگار
محبوبه سادات رضوینیا از سال 1377 نویسندگی را آغاز کرده است و رمانهایی با نام «شبهای مهتابی»، «بانویی که رویید» و «شهری که خرم ماند» دارد. رضوینیا موضوع پایان نامه ارشد زبان و ادبیات فارسی خود را «بازیابی عناصر داستانی در کتاب دا» انتخاب میکند، موضوعی درباره جنگ که در زمان خود بکر و کمتر پرداخته شده بود و از همان زمان علاقهمند میشود بیشتر در حوزه دفاع مقدس بنویسد. او بعدها برای نوشتن رمانی درباره مقاومت 33 روزه خرمشهر با ناخدا هوشنگ صمدی فرمانده تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر مصاحبه و منابع موجود را هم مطالعه میکند و نتیجه آن میشود رمان «شهری که خرم ماند». «وقتی سایهها جان میگیرند» اولین تجربه او در زمینه خاطره شفاهی است . آنچه میخوانید گپوگفتی است با این نویسنده درباره «بازیدار» جدیدترین کار او که همزمان با کتاب دیگرش «زمینی که مرا بالا برد» در حوزه بینالملل (عراق) از سوی انتشارات سوره مهر چاپ شده است. «بازیدار» جنگ به روایت شهروندی عراقی بهنام سیدعباس موسوی است.
سوژه نوشتن «بازیدار» چطور شکل گرفت؟
محرم سال 1395 به کربلا رفتم و بر حسب اتفاق در هتلی اسکان داشتم که صاحبش سیدعباس موسوی است که همه او را حاج عباس صدا میکردند. مردی خوش رو و خوشبرخورد که دستپخت بسیار خوبی داشت و غذاهای لذیذ عربی میپخت. چون عربی بلد بودم و دستی در نوشتن داشتم میهمان ویژه او شدم و متوجه شدم زمان جنگ عراق و ایران سرباز بوده و دوست نداشته است با ایرانیها بجنگد و خاطرات خواندنی در این زمینه دارد. به نظرم سوژه بکر و جذابی آمد و موضوع هم از طرف دفتر فرهنگ و مطالعات امور استانهای حوزه هنری تهران تأیید شد.
چرا خاطرات این سرباز عراقی جالب و خواندنی است؟
سیدعباس از همان بچگی آشپزی را پای دیگهای غذای محرم و صفر یاد میگیرد و بعدها این هنر آشپزی بارها در جبهه به کار او میآید؛ او برای فرار از اسلحه به دست گرفتن با استفاده از آشناهایی که داشته است در نهایت آشپز فرمانده و کادر اداری یکی از اردوگاههای اسرای ایرانی در تکریت میشود و خیلیها را با غذاهای خوشمزه خودش جذب میکند.
چرا نام کتاب را «بازیدار» گذاشتید؟
زیرکی و هوش سیدعباس در رفتار با اطرافیانش از او بازیگری به تمام معنا میسازد.
اصطلاح بازیدار در اصل به کبوترانی گفته میشود که قدرت نمایش و خود نمایی در آسمان را دارند و حرکات زیبایی از خودشان به نمایش میگذارند. این نام را برای راوی کتاب به این دلیل انتخاب کردهام که او کسی است که در سراسر عمر در فراز و نشیبهای زندگی هرجایی که لازم بوده خوب بازی کرده و خودش را نجات داده است. مثلاً در دورانی از جبهه فرار میکند تا مقابل ایرانیها نجنگد یا زمانی بهدلیل ترس از اعدام به طرز ماهرانهای دوباره به خط برمیگردد.
اینها تنها بخشی از خاطرات جالبی از ترفندهای او برای مأموران ایست و بازرسی، فرماندهان و مسئولان مافوقش است. جدای از اینها او آدم خوش صحبت و با قدرت بیان خیلی قوی است و همین سر و زبان داشتن هم در کنار آشپزی خوب به او کمک کرده است. این تحت تأثیر قرار دادن طرف مقابل در گفتوگو را از کودکی پای منبر پدر خطیبش میآموزد که فراز و فرود صدا را کجا تغییر دهد و چه بگوید تا کلامش مؤثر بیفتد. البته علاوه بر اینها در اوایل کتاب هم میخوانیم که سیدعباس هوش سرشاری هم دارد و مدرسه را به صورت جهشی خوانده است.
در گفتوگو با یک سرباز عراقی چه چالشهایی پیش روی شما بود؟
سیدعباس بسیار آدم خوبی است و چیزهای زیادی از او یاد گرفتم اما مصاحبه با ایشان کار آسانی نبود. خلق و خوی خاصی داشت و گاهی همکاری نمیکرد و گاهی هم تا حد دعوا و مرافعه پیش میرفتیم. اما به هر شکلی بود کار پیش رفت و من تجربه بسیار خوبی کسب کردم و هنوز هم درسهایی که از او آموختهام به کارم میآید.
اختلاف عقیده مشکل ایجاد نکرد؟
او میگفت ما شیعه بودیم و دوست نداشتیم با شیعه بجنگیم و خواهرم هم در ایران ازدواج کرده بود و زمان جنگ پسر بزرگی داشت و ممکن بود تیری که شلیک میکنم به او بخورد. اتفاقاً حدس درستی زده و خواهرزادهاش در آن زمان در جبهه بوده است. برای همین تفنگی را که به او میدهند بدون حتی شلیک کردن یک تیر، تحویل میدهد. با همه این احوال چیزی که باعث اختلاف میشد و او را عصبانی میکرد، برخورد بعضی از ایرانیها با آنها است. میگفت برخی از ایرانیها به عراق میآیند و ما از آنها پذیرایی میکنیم اما میگویند شما خیلی آدمهای بدی بودید که بچههای ما را کشتید و.... آنها نمیدانند من چقدر جانم را به خاطر نجنگیدن با ایرانیها به خطر انداختم و حتی چندبار تا دم مرگ رفتم. یکی از بخشهای مهم و کلیدی کتاب مربوط به موضوع کمک سیدعباس به ایرانی هاست. او در اردوگاه تکریت، دوستی صمیمی و رفاقتی پنهان با حجتالاسلام علی اکبر ابوترابی برقرار میکند و با کمک به اسرای ایرانی اثرات بسیار مثبت و تغییراتی محسوس روی فضای اردوگاه میگذارد. با فاش شدن این مراودات پایش به استخبارات؛ محلی مخوف برای بازجویی، شکنجه و کشتار مخالفان رژیم مستبد و ظالم صدام کشیده میشود.
آزار و اذیتهای زجرآور و بسیار غیرانسانی خیلی سختی را تحمل میکند و البته اتفاق عجیب و غیرمنتظرهای در آنجا برایش میافتد. سیدعباس جز گله و شکایتهایی که از بعضی هموطنان ما در عراق بازگو میکند دلخوریهایی هم از سفر به ایران دارد و یکی از دلایل عصبانیتش این است که وقتی اینجا میآید هم با بدرفتاری مواجه میشود.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه