مسافران مهاجر مریوان دیگر میهمان نیستند
جشن آمدن لک لکها به «دره تقی»
زهرا کشوری
خبرنگار
لک لکهای مهاجر به روستای دره تقی مریوان رسیدند. مرد و زن به استقبالشان رفتند. دل روستا لک زده بود برای دیدنشان. آسمان دره، چشم به راهشان بود تا لک لکها بیایند روی تیرکهای برق، لای شاخههای سبز بلوطها لانه بسازند و بر بلندای روستا بنشینند به تماشای انسان. مسافران مهاجر دره تقی چند سالی است که دیگر میهمان نیستند، اهل کوچه پس کوچههای دره تقی اند. مردهای کُرد با کلاشهای سفید که ثبت جهانی شده ا ند، دایره گرفتهاند به ههلپهرکی(رقص کردی). قصه مهربانی و دوستی کردستان به دره تقی ختم نمیشود. نهضت شکستن تفنگهای شکاری و قفس پرندگان را هم اهالی اورامانات چند سال پیش از مریوان شروع کردند. احمد عزیزی 12 سال بود که هر زمان میخواست پاشنه کفش را ور بکشد، تفنگش را قطار میکرد و به شکار کبک و کل و بز میرفت در روستای «دَرَکی» مریوان. بهار به درکی که میرسد، کبکها از سر و کول تپهها و بوتهها بالا میروند. آن روز هم کبکی زده بود. خون شتک زده بود روی پر و بالهای پرنده، کبک دیگر نمیخرامید. دخترک عزیزتر از جانش خون کبک را که دید، از پدر رو برگرداند. پدر در چشم دخترکش شکست. محمود دولتآبادی در «کلیدر» میپرسد، مرد ایلیاتی! دنیا چقدر برای تو عزیز است؟ عاشق همه این دنیایی و اما در این میان، پیش پای سه بت، روی بر خاک میمالی. تفنگ، زن و اسب. برای کاک احمد هم سخت است تفنگ را زمین گذاشتن. دخترش از گوشت کبک نمیخورد اما آن برق لعنتی تفنگ شرمنده دخترکش میکند؛ برقی که همیشه مردان ایلیاتی را به ستایش وا میدارد. او بارها شکار رفته و هر بار عذاب وجدان گرفته است. پس سهم دخترش و تمام دخترکان روستای درکی از طبیعت چه میشود؟ او و گذشتهاش، بیشتر از سهمشان برداشتهاند، از کبک و خرگوش و از کل و بز. اینها را او با خود واگویه میکند. باید سهمی برای کودکان و آیندگان بماند، حداقل در حد دیدن. دندان شکار را میکند و دور میاندازد. باید در قامت پدری پرافتخار در نی نی چشمان دخترک بنشیند به غرور. مرد ایلیاتی باید از تفنگ جدا شود. نمیخواهد در نگاه کودکش فرو بریزد. مرد ایلیاتی فروریختن نمیخواست، هیچ پدری نمیخواهد. «کاک احمد»، اهالی روستا را جمع میکند و در حضور آنها تفنگش را زمین میگذارد. تفنگش را میشکند، به امید آنکه صدای صفیر هر گلوله تفنگی که حیات وحش را نشانه میرود، خاموش شود. وقتش بود که اسلحههای شکاری زبان به کام بگیرند و کبکهای دَرکی آرام. بیهراس بخرامند در بن بوتهها. آن بغض کودکانه دختر کاک احمد آغاز نهضت شکستن تفنگهای شکاری و قفس پرندگان بود. صدای شکستن تفنگها از مرز روستای «دَرَکی» مریوان گذشت، از کردستان هم همین طور. نهضتی که از مرز استانهای غربی شروع شد به مرکز، جنوب شرقی و غرب کشور رسید. تعدادی از شکارچیان فلارد لردگان هم تفنگها را زمین زدند و شکستند. شکارچیانی که فقر هم قد تن پوششان شده است. شکارچیان تیران و کرون اصفهان هم تفنگها را غلاف کردند و با هزینه شخصی یک پاسگاه محیطبانی برای آهوان سیه چشم پارک ملی قمیشلو ساختند. تعدادی از شکارچیان آذربایجانغربی نیز پیش چشم دانشآموزان محیط یار، تفنگ هایشان را شکستند تا چند شکارچی به حافظان میشهای ارمنی و گوزن زردهای جزایر دریاچه ارومیه اضافه شوند. آمارهای سال 94 نشان میدهد که 1300 شکارچی در تمام کشور تفنگهایشان را شکستند. آن موج مهربانی که از اورامانات یا آنطور که مردمش میگویند هورامانات بلند شده به کرمان رسید، «تهران» را درنوردید، «چهارمحال و بختیاری» را با خود همراه کرد، «کهگیلویه و بویراحمد» را وارد کارزار کرد و به «فارس» رسید. اما تکثیر مهربانی به همین جا ختم نشد، کردها «مادر زمین» را جور دیگری هم در آغوش گرفتند.
شهریور سال 94 بود که 9 شهر کردستان، جوانرود و پاوه از کرمانشاه و بوکان از آذربایجانغربی در طول دو هفته به کارزار اجتماعی «درهای آبی» پیوستهاند. این کارزار بعد از تبریز در میدانی در سنندج شروع به کار کرد و به گفته او تنها در روز نخست کارزار توانستند 40 هزار در پلاستیکی بطریهای مختلف را جمعآوری کنند. این کارزار هم طبیعت و محیط زیست را از دربهای پلاستیکی نجات میداد و هم شرایط خرید ویلچر برای معلولان را مهیا میکرد. براساس قراری که بین فراخوان دهندگان و کارخانه بازیافت گذاشته شده بود، در مقابل هر 100 هزار در پلاستیکی یک «ویلچر» به معلولان عضو انجمن رعد یا هر معلولی که تقاضای ویلچر داشته باشد، اهدا میشد.
لک لکهای مهاجر دره تقی مسافر مناطق گرمسیری عربستان و جدهاند. برای همین دره تقیها به لک لکها میگویند: «حاجی لکلک یا حاجی لق لق.» مهاجران دره، قرار بود در مسیر مهاجرت، میهمان چند روز و چند شب دره تقی باشند اما نگاه مشتاق مرد و زن دره مهربانیها، آنها را پا بند کرد. تا چند سال قبل یکی از تیرکهای برق روستا محل لانه یک جفت لک لک بود. مردم برای جلوگیری از برق گرفتگی لانهای دست ساز برای لکلکها بر بالای تیرک آهنی ساختند. این آغاز آن راز بزرگ زیبا بود. آنجا که روباه به شاهزاده کوچولو گفت: «تو اگر دوست میخواهی، مرا اهلی کن.»
خبرنگار
لک لکهای مهاجر به روستای دره تقی مریوان رسیدند. مرد و زن به استقبالشان رفتند. دل روستا لک زده بود برای دیدنشان. آسمان دره، چشم به راهشان بود تا لک لکها بیایند روی تیرکهای برق، لای شاخههای سبز بلوطها لانه بسازند و بر بلندای روستا بنشینند به تماشای انسان. مسافران مهاجر دره تقی چند سالی است که دیگر میهمان نیستند، اهل کوچه پس کوچههای دره تقی اند. مردهای کُرد با کلاشهای سفید که ثبت جهانی شده ا ند، دایره گرفتهاند به ههلپهرکی(رقص کردی). قصه مهربانی و دوستی کردستان به دره تقی ختم نمیشود. نهضت شکستن تفنگهای شکاری و قفس پرندگان را هم اهالی اورامانات چند سال پیش از مریوان شروع کردند. احمد عزیزی 12 سال بود که هر زمان میخواست پاشنه کفش را ور بکشد، تفنگش را قطار میکرد و به شکار کبک و کل و بز میرفت در روستای «دَرَکی» مریوان. بهار به درکی که میرسد، کبکها از سر و کول تپهها و بوتهها بالا میروند. آن روز هم کبکی زده بود. خون شتک زده بود روی پر و بالهای پرنده، کبک دیگر نمیخرامید. دخترک عزیزتر از جانش خون کبک را که دید، از پدر رو برگرداند. پدر در چشم دخترکش شکست. محمود دولتآبادی در «کلیدر» میپرسد، مرد ایلیاتی! دنیا چقدر برای تو عزیز است؟ عاشق همه این دنیایی و اما در این میان، پیش پای سه بت، روی بر خاک میمالی. تفنگ، زن و اسب. برای کاک احمد هم سخت است تفنگ را زمین گذاشتن. دخترش از گوشت کبک نمیخورد اما آن برق لعنتی تفنگ شرمنده دخترکش میکند؛ برقی که همیشه مردان ایلیاتی را به ستایش وا میدارد. او بارها شکار رفته و هر بار عذاب وجدان گرفته است. پس سهم دخترش و تمام دخترکان روستای درکی از طبیعت چه میشود؟ او و گذشتهاش، بیشتر از سهمشان برداشتهاند، از کبک و خرگوش و از کل و بز. اینها را او با خود واگویه میکند. باید سهمی برای کودکان و آیندگان بماند، حداقل در حد دیدن. دندان شکار را میکند و دور میاندازد. باید در قامت پدری پرافتخار در نی نی چشمان دخترک بنشیند به غرور. مرد ایلیاتی باید از تفنگ جدا شود. نمیخواهد در نگاه کودکش فرو بریزد. مرد ایلیاتی فروریختن نمیخواست، هیچ پدری نمیخواهد. «کاک احمد»، اهالی روستا را جمع میکند و در حضور آنها تفنگش را زمین میگذارد. تفنگش را میشکند، به امید آنکه صدای صفیر هر گلوله تفنگی که حیات وحش را نشانه میرود، خاموش شود. وقتش بود که اسلحههای شکاری زبان به کام بگیرند و کبکهای دَرکی آرام. بیهراس بخرامند در بن بوتهها. آن بغض کودکانه دختر کاک احمد آغاز نهضت شکستن تفنگهای شکاری و قفس پرندگان بود. صدای شکستن تفنگها از مرز روستای «دَرَکی» مریوان گذشت، از کردستان هم همین طور. نهضتی که از مرز استانهای غربی شروع شد به مرکز، جنوب شرقی و غرب کشور رسید. تعدادی از شکارچیان فلارد لردگان هم تفنگها را زمین زدند و شکستند. شکارچیانی که فقر هم قد تن پوششان شده است. شکارچیان تیران و کرون اصفهان هم تفنگها را غلاف کردند و با هزینه شخصی یک پاسگاه محیطبانی برای آهوان سیه چشم پارک ملی قمیشلو ساختند. تعدادی از شکارچیان آذربایجانغربی نیز پیش چشم دانشآموزان محیط یار، تفنگ هایشان را شکستند تا چند شکارچی به حافظان میشهای ارمنی و گوزن زردهای جزایر دریاچه ارومیه اضافه شوند. آمارهای سال 94 نشان میدهد که 1300 شکارچی در تمام کشور تفنگهایشان را شکستند. آن موج مهربانی که از اورامانات یا آنطور که مردمش میگویند هورامانات بلند شده به کرمان رسید، «تهران» را درنوردید، «چهارمحال و بختیاری» را با خود همراه کرد، «کهگیلویه و بویراحمد» را وارد کارزار کرد و به «فارس» رسید. اما تکثیر مهربانی به همین جا ختم نشد، کردها «مادر زمین» را جور دیگری هم در آغوش گرفتند.
شهریور سال 94 بود که 9 شهر کردستان، جوانرود و پاوه از کرمانشاه و بوکان از آذربایجانغربی در طول دو هفته به کارزار اجتماعی «درهای آبی» پیوستهاند. این کارزار بعد از تبریز در میدانی در سنندج شروع به کار کرد و به گفته او تنها در روز نخست کارزار توانستند 40 هزار در پلاستیکی بطریهای مختلف را جمعآوری کنند. این کارزار هم طبیعت و محیط زیست را از دربهای پلاستیکی نجات میداد و هم شرایط خرید ویلچر برای معلولان را مهیا میکرد. براساس قراری که بین فراخوان دهندگان و کارخانه بازیافت گذاشته شده بود، در مقابل هر 100 هزار در پلاستیکی یک «ویلچر» به معلولان عضو انجمن رعد یا هر معلولی که تقاضای ویلچر داشته باشد، اهدا میشد.
لک لکهای مهاجر دره تقی مسافر مناطق گرمسیری عربستان و جدهاند. برای همین دره تقیها به لک لکها میگویند: «حاجی لکلک یا حاجی لق لق.» مهاجران دره، قرار بود در مسیر مهاجرت، میهمان چند روز و چند شب دره تقی باشند اما نگاه مشتاق مرد و زن دره مهربانیها، آنها را پا بند کرد. تا چند سال قبل یکی از تیرکهای برق روستا محل لانه یک جفت لک لک بود. مردم برای جلوگیری از برق گرفتگی لانهای دست ساز برای لکلکها بر بالای تیرک آهنی ساختند. این آغاز آن راز بزرگ زیبا بود. آنجا که روباه به شاهزاده کوچولو گفت: «تو اگر دوست میخواهی، مرا اهلی کن.»
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه