کلاهبرداران خانه سناتور در انتظار محاکمه
گروه حوادث / اعضای یک باند بزرگ کلاهبرداری که با جعل سند و مدارک اموال افراد ثروتمند از جمله یکی از سناتورهای رژیم سابق را تصاحب کرده بودند، صبح دیروز در شعبه 12 دادگاه کیفری استان تهران محاکمه شدند.
به گزارش خبرنگار حوادث «ایران»، رسیدگی به این پرونده از سال 82 با شکایت یکی از سناتورهای رژیم سابق که در ایران زندگی میکرد، آغاز شد. او که اموال بسیاری داشت و مرد ثروتمندی بود به خاطر کهولت سن پرستاری به نام مهین را برای انجام کارهای خانه استخدام کرده بود. اما پس از چندی متوجه شد که برخی از اسناد و مدارک مربوط به املاک و داراییهایش از خانه سرقت شده است و به همین خاطر از او به عنوان مظنون به سرقت اسنادش شکایت کرد.
اما این مرد کهنسال در ادامه مسیر رسیدگی به پروندهاش فوت کرد و پیگیری رسیدگی به پرونده برعهده وراث وی افتاد.
در حالی که تلاش برای دستگیری مهین ادامه داشت، در سال 85 پلیس متوجه شد یکی از املاک این سناتور در معاملهای در حال فروش است. بدین ترتیب متهمان دستگیر شدند و مأموران اداره آگاهی مرحله به مرحله پیش رفتند و در مسیر رسیدگی به متهم اصلی 20 نفر را دستگیر کردند و راز فعالیت مجرمانه این باند بزرگ کلاهبرداری لو رفت.
مهین که متهم اصلی این پرونده است، با اعتراف به اعمال مجرمانهشان عنوان کرد: ما 20 نفر بودیم که از سالها قبل به دنبال افراد سالخورده و کهنسال و متمول تنها میگشتیم تا پس از حضور در خانههای آنها با عنوان مستخدم و کارگر در زمان مناسب اسناد و مدارکشان را سرقت کنیم و پس از جعل امضا به صورت غیرقانونی آن را به دیگران منتقل میکردیم و پول آنها را تصاحب میکردیم.
رسیدگی به پرونده متهمان این پرونده که بیش از 100 میلیارد تومان کلاهبرداری کردهاند، در شعبه 12 دادگاه کیفری استان تهران ادامه دارد.
جنایت در مغازه ضایعات فروشی
گروه حوادث/ همزمان با کشف جسد راننده لیفتراک در یک مغازه ضایعات فروشی، تحقیقات تیم جنایی برای رمزگشایی از این قتل آغاز شد.
به گزارش خبرنگار جنایی ایران، ساعت 10:30 شنبه 20 اردیبهشت، مأموران کلانتری 151 یافت آباد از قتل مرد میانسالی باخبر شدند.
محل جنایت مغازه ضایعات فروشی در بازار آهن بود و تیم جنایی بلافاصله راهی محل حادثه شدند. با ورود به مغازه تیم تحقیق با جسد مرد 40 سالهای مواجه شدند که با ضربات جسم نوک تیز مانند چاقو به قتل رسیده بود.
بررسی متخصصان پزشکی قانونی در محل، این احتمال را مطرح کرد که از زمان جنایت 15 ساعت گذشته باشد.
کارگر جوانی که جسد را پیدا کرده و گزارش آن را به پلیس داده بود در تحقیقات گفت: ساسان - مقتول- تنها زندگی میکرد و چون جا و مکان نداشت، صاحب این مغازه به او اجازه داده بود که شبها داخل همین مغازه ضایعات فروشی بخوابد. ساسان راننده لیفتراک بود و خرج و مخارج زندگیاش را از این راه تأمین میکرد.
پنجشنبه گذشته صاحب مغازه از ساسان خواست کاری برایش انجام دهد که قرار شد وی روز جمعه هم برای ادامه کار بیاید، ولی وقتی خبری از ساسان نشد نگران شدیم و به مغازه آمدیم. در مغازه باز بود و جسد ساسان داخل مغازه افتاده بود.
دوربینهای مداربسته
در ادامه تحقیقات تیم جنایی به بازبینی دوربینهای مداربسته اطراف محل حادثه پرداختند. دوربینها نشان میداد که دو مرد جوان وارد مغازه شدهاند اما باتوجه به اینکه هوا رو به تاریکی بود، خروج آنها مشخص نبود.
تصویر دو مرد جوان به عنوان تنها مظنونین پرونده به دست آمد و بازپرس غلامی از شعبه سوم دادسرای امور جنایی دستور شناسایی و دستگیری آنها و همچنین شناسایی خانواده مقتول را صادر کرد.
ربودن پدر به خاطر بدهی 500 میلیون تومانی پسر
گروه حوادث / چهار مرد تبهکار وقتی از دریافت طلب 500 میلیون تومانی خود از مرد مغازهدار ناامید شدند، پدر او را گروگان گرفتند.
به گزارش خبرنگار جنایی «ایران»، دوشنبه گذشته مرد جوانی به نام شاهرخ در تماس با پلیس از ربوده شدن پدرش خبر داد. او در تحقیقات گفت: پدرم امروز برای خرید از خانهاش در شمال تهران خارج شد و دیگر برنگشت. گوشی تلفن همراه پدرم نیز خاموش بود.
این مرد به پلیس گفت: من مغازه لوازم خانگی دارم و به خاطر شرایط اقتصادی کشور و کسادی بازار به چند نفر از همکارانم بدهکار شدم. آنها مرا تهدید کرده بودند که اگر طلبشان را ندهم، اتفاقات بدی برای من میافتد. اما توجهی نمیکردم، تا اینکه پدرم ناپدید شد. همان لحظه حدس زدم که پدرم را ربودهاند تا به بدهی 500 میلیون تومانیشان برسند. اما شک داشتم.
شاهرخ ادامه داد: این حدس زمانی به یقین تبدیل شد که چند ساعت بعد از ناپدید شدن پدرم یکی از طلبکارها با من تماس گرفت. او گفت که پدرم را ربودهاند و اگر میخواهم او را دوباره ببینم، باید بدهیام را تسویه کنم. اما من توانایی پرداخت بدهی را ندارم.
دستگیری نخستین متهم
به دنبال شکایت مرد جوان، تحقیقات برای آزادی گروگان 70 ساله به دستور بازپرس شعبه نهم دادسرای امور جنایی تهران آغاز شد. کارآگاهان اداره آگاهی در نخستین گام به سراغ مرد تماس گیرنده به نام سروش رفتند و او را دستگیر کردند.
آزادی گروگان
در حالی که بررسیهای کارآگاهان جنایی ادامه داشت، 48 ساعت بعد مرد میانسال در تماسی که با پسرش داشت گفت: مردانی که مرا ربوده بودند ساعتی قبل دست و پا بسته در محلهای خلوت در یکی از شهرهای غربی کشور رهایم کردند.
موضوع رهایی گروگان 70 ساله بلافاصله به پلیس و بازپرس جنایی اعلام شد و اوبه تهران برگردانده شد.
2 روز حبس
مرد میانسال پس از آزادی در تحقیقات گفت: روز حادثه برای خرید از خانه خارج شدم که چهار مرد سوار بر خودروی پژو راهم را سد کردند. آنها خودشان را مأمور پلیس معرفی کردند و از من خواستند همراهشان بروم. اما من مقاومت کردم که آنها با زور مرا سوار خودروشان کرده و پس از بستن دست و پایم، مرا زیر صندلی عقب قرار دادند. از صحبتهایشان و مسیر زیادی که طی کردیم معلوم بود از تهران خارج شدهایم. اما چون چشمهایم بسته بود، نمیتوانستم ببینم که کجا هستیم. آنها وارد یک خانه باغی شدند و در این مدت مرا آنجا حبس کردند. در دو روزی که گروگان مردان ناشناس بودم، آنها کاری به من نداشتند. اما تهدید میکردند که اگر پسرم پولی به آنها ندهد، اتفاقات بدی برای من رقم میخورد.او ادامه داد: بعد از 48 ساعت و زمانی که متوجه شدند یکی از همدستانشان بازداشت شده است، دوباره مرا سوار خودروی پژو کردند و در محلی خلوت از خودرو بیرون انداختند.
با آزادی مرد میانسال و شناسایی هویت سه متهم دیگر این پرونده، بازپرس سهرابی از شعبه نهم دادسرای امور جنایی تهران دستور بازداشت آنها را صادر کرد.
پدربزرگ برای نوهاش قصاص خواست
گروه حوادث/ پسر نوجوان که با همدستی دوستش پدر و مادر خود را به قتل رسانده بود، صبح دیروز بار دیگر در دادگاه با درخواست قصاص از سوی پدربزرگش روبهرو شد.
به گزارش خبرنگار «ایران»، این حادثه حدود 4 سال قبل در منطقه باغ فیض تهران رخ داد. پس از کشف اجساد یک زن و شوهر در خانهشان پلیس به پسر 17 ساله این خانواده ظنین شد و او را مورد بازجویی قرار داد که وی به قتل پدر و مادرش اعتراف کرد.
پسر نوجوان در تشریح این جنایت گفت: من با پسری به نام مهدی دوست صمیمی بودیم اما از وقتی پدر و مادرم فهمیدند مهدی سیگار و قلیان میکشد، از من خواستند تا دوستیام را با او قطع کنم اما قبول نکردم. بعد از آن هم بیشتر با مهدی بیرون میرفتم و همین موضوع باعث درگیری بین ما شده بود تا اینکه به پیشنهاد دوستم تصمیم به قتل پدر و مادرم گرفتم. قرص خوابآور تهیه کردیم و آن را داخل آبمیوه ریختم. مادرم بعد از خوردن آبمیوه مسموم به خواب رفته بود که ما او را با یک شال خفه کردیم و جنازهاش را به اتاق طبقه بالا بردیم.
محمد گفت: وقتی پدرم به خانه برگشت، آبمیوه مسموم را به پدرم خوراندم. پدرم به خواب رفت و من و مهدی پدرم را هم خفه کردیم. صبح زود خواهرم را بیدار کردم تا به همراه مهدی به تفریح برویم. وقتی برگشتیم، به دروغ گفتم پدر و مادرم به خاطر گاز گرفتگی جان سپردهاند.
به دنبال اعترافهای تکان دهنده پسر نوجوان مهدی نیز تحت بازجویی قرار گرفت. وی به همدستی در قتلها اعتراف کرد و گفت: محمد به من گفت اگر پدر و مادرش را بکشد، ارثیه خوبی به او میرسد که بخشی از آن را به من هم میدهد.
محمد و مهدی هر دو به اتهام قتل و معاونت در قتل پروندهشان به شعبه هفتم دادگاه کیفری یک استان تهران که ویژه رسیدگی به جرایم اطفال است، فرستاده شد. دو متهم نوجوان به ریاست قاضی کیخواه و با حضور یک مستشار پای میز محاکمه ایستادند .
در ابتدای آن جلسه که اواخر سال 96 برگزار شد، خواهر 13ساله محمد که در بهزیستی نگهداری میشود، در حالی که اشک میریخت، گفت: از برادرم هیچ شکایتی ندارم و گذشت میکنم. ولی از مهدی دیه میخواهم. اگر توان پرداخت دیه را ندارد، برایش تقاضای قصاص دارم.
اما پدربزرگ مادری محمد وقتی روبهروی قضات ایستاد، گفت برای دو پسر نوجوان قصاص میخواهم و به هیچ قیمتی گذشت نمیکنم.
در پایان جلسه هیأت قضایی وارد شور شد و با توجه به ماده 91 قانون مجازات اسلامی جدید دو پسر نوجوان را از قصاص معاف و هر یک از آنها را به 5 سال زندان و پرداخت دیه محکوم کردند اما حکم صادره با اعتراض اولیای دم به دیوان عالی کشور رفت و حکم نقض شد.
بدین ترتیب پرونده برای رسیدگی دوباره به شعبه همعرض فرستاده شد و صبح دیروز هر دو متهم در شعبه پنجم دادگاه کیفری محاکمه شدند. متهم اصلی که از مرگ پدر و مادرش به شدت پشیمان بود، گفت: من خیلی شرمنده و پشیمان هستم اما موضوعی که بسیار ناراحتم میکند، این است که هر شب خواب مادرم را میبینم.
سپس پسر جوان به گریه افتاد و وکیلش از قاضی خواست تا اجازه دهد او دفاعیاتش را بنویسد که قاضی اجازه داد.
سپس پدربزرگ متهم با حضور در جایگاه برای نوهاش در خواست قصاص کرد. اما خواهر کوچکتر متهم همچنان از قصاص برادرش گذشت کرد و او را بخشید.
بدین ترتیب قضات برای صدور حکم برای این دو متهم وارد شور شدند.
محاکمه غیابی پسری که نامزدش را به آتش کشید
گروه حوادث / پسر جوانی که پس از اختلاف با نامزدش در اقدامی جنون آمیز او را به آتش کشیده بود، صبح دیروز در شعبه 2 دادگاه کیفری استان تهران محاکمه شد.
به گزارش خبرنگار حوادث «ایران»، رسیدگی به این پرونده از روز دهم اردیبهشت سال گذشته با اعلام خبر آتش گرفتن یک خودروی 206 در منطقه تهرانپارس به جریان افتاد و مأموران آتشنشانی پس از حضور در محل متوجه حضور دختر و پسر جوانی در داخل خودرو شدند که دقایقی بعد با خاموش کردن آتش هر دو جوان به بیمارستان منتقل شدند. اما ۹ روز بعد دختر جوان با نام طناز فوت کرد و پرونده وارد مرحله تازهای شد و کار رسیدگی به آن به شعبه چهارم دادسرای جنایی تهران ارجاع شد.
به دستور بازپرس، رسیدگی برای روشن شدن ابعاد پنهان پرونده مرگ دختر 28 ساله آغاز شد و پیمان 30 ساله که او هم دچار سوختگی شدید شده بود و تحقیقات میدانی نشان میداد که او عامل وقوع حادثه بوده مورد بازجویی قرار گرفت. وی با قبول اینکه او خودرو را آتش زده، گفت: من و طناز یکسال قبل با هم آشنا شدیم و قصد داشتیم با هم ازدواج کنیم. او در یک دفتر مشاور املاک کار میکرد. به تازگی تصمیم گرفته بودیم که با سفر به کشور ترکیه سرمایهگذاری کنیم برای همین همه داراییام را برداشتم و به پول نقد تبدیل کردم و با خودم به ترکیه بردم، اما به مشکل برخوردیم و نتوانستیم در کارمان موفق شویم و در نهایت مجبور شدیم به ایران برگردیم و من چون پولی نداشتم مدتی در خانه طناز زندگی کردم، ولی بعد از مدتی متوجه تغییر رفتار او شدم، برای همین به یک پانسیون رفتم. من به خاطر اتفاقاتی که افتاده بود بسیار ناامید شده بودم. صبح روز حادثه به پمپبنزین رفتم و یک بطری بنزین خریدم.
بعد هم از ساعت ۷ تا ۹ صبح جلوی خانه طناز منتظرش ماندم تا از خانه خارج شود. بعد به بهانه صحبت کردن و حل مشکلاتمان سوار خودرواش شدم که در میانه راه مشاجره ما سر موضوعات قبلی شروع شد و گفت که دیگر مرا نمیخواهد. آن موقع بود که من از عصبانیت بنزین را روی او ریختم و فندک را روشن کردم که ناگهان آتش زبانه کشید و او در آتش سوخت، البته خودم هم به بنزین آغشته شده بودم و آتش گرفتم.
پس از اظهارات متهم رسیدگی به پرونده در شعبه دوم دادگاه کیفری آغاز شد اما چون متهم در جلسه حاضر نبود وکیلش به دفاع از او پرداخت.در ابتدای جلسه مشخص شد که خانواده مقتول رضایت خودشان را اعلام کردهاند و از حق خود مبنی بر قصاص متهم گذشتهاند. با این حال قاضی عنوان کرد که رضایت خانواده مقتول تغییری در ماهیت اتهام قتل عمد او ایجاد نمیکند.
در ادامه هم وکیل مدافع متهم به قاضی گفت: پیمان به عنوان متهم قصد کشتن دختر مورد علاقهاش را نداشته و در یک تصمیم آنی دست به این کار زده است و تنها قصدش ترساندن مقتول بوده است.
پس از اظهارات وکیل مدافع متهم و مدارک موجود در پرونده قضات برای صدور حکم وارد شور شدند.
مردی با چشمهای حادثه ساز - قسمت چهارم
ضمانت برای آزادی
محمد بلوری
روزنامه نگار
کدخدا و یارانش به پای تپهای رسیده بودند که یک قلعه قدیمی با برج و باروی فرو ریختهای بر فراز آن به چشم میآمد، قلعهای که سالها محل استقرار امنیهها بود و با گذر زمان، در باد و باران که بر شکافهای قامت بلندش علفهای انبوه پوشانده و درختچههای انجیر وحشی روییده بود.
یک تفنگچی که بر فراز برج نگهبانی میداد. با دیدن جمعی در پای تپه، تفنگ برنواش را از روی دوشش رهاند و آماده شلیک در دست گرفت. در نور تند آفتاب که چشمهایش را میزد، ابرو در هم کشید و فریاد زد:
- شماها کیهستید؟ جلوتر نیایید ببینم.
کداخدا پیشاپیش جمع قرار گرفت، یک دستش را به نشانه آشنایی بالا برد و با صدای بلندی گفت: غریبه نیستیم. تفنگچی، من کدخدا با ریش سفیدان آبادی آمدهایم، کاظم بدشگون را ببریم که زندانی در این قلعه است. کلانتر خبر داره که آمدهایم به دیدنش تا مرد بدشگون را تحویل بگیریم. من پیش کلانتر، ضامنش شدم. نگهبان تفنگش را پایین آورد و گفت:
- ها... بله... خبر دارم. کلانتر منتظر کدخداست، بقیه همانجا منتظر بمانند. فقط کدخدا اجازه دارد وارد قلعه بشود که ضامن زندانی شده.
کدخدا گفت: شاکی خود ما هستیم. اما همه اهل آبادی رضایت دادهاند که آزادش کنیم و با خودمان ببریمش و تفنگچی نگهبان رضایت داد کدخدا وارد قلعه شود که کلانتر را ببیند و مرد «شورچشم» را با خودش ببرد که لباس شمر بر تناش کنند تا طلسم بشکند و باران ببارد...!
پس از انتظاری خستگیآور، یک لنگه دروازه بازداشتگاه با صدای قژقژ لولای زنگزدهای به روی کدخدا باز شد و قراول مسلحی که به روی بام قلعه قدیمی نگهبانی میداد، سر به پایین خم کرد و فریاد زد:
- کدخدا بیایید تو؛ کلانتر منتظره.
یک نگهبان که یونیفورم کهنه و رنگ و رو رفته امنیهها را بر تن داشت، از لای دو لنگه دروازه سر بیرون آورد و گفت: کدخدا بیایید تو.
یک لنگه دروازه که پس رفت، کدخدا قدم در دالان نمناک و نیمه تاریکی گذاشت و قراول، تفنگش را روی شانهاش جابهجا کرد و با اشاره به در یک اتاق در ته دالان نیمه تاریک گفت:
- اتاق کلانتر اونجاست، منتظر شماست. مواظب باشید زمین نخورید کدخدا.
در نیمه راه دالان یک فانوس که به سینه دیوار نصب شده بود، نور زرد یرقانی و لرزانش را به روی آجرهای قزاقی کف دالان میتاباند و بر سینه سقف پرپر میزد.کدخدای پیر که با نگاهی بیمناک و احتیاط آمیز در فضای نیمه تاریک قدم برمیداشت، یک دست را به طرف دیوار دراز کرده بود تا در صورت لغزیدن پایش، زمین نخورد. به آخر دالان که رسید، با تردید یک پایش را به درون اتاق گذاشت و نفسی به آسودگی کشید. کلانتر خودخوانده به احترام کدخدا پشت میزش بپا خاست و با لبخندی گفت:
- خوش آمدی کدخدا، چه خوب شد یادی از ما کردی؟ این مرد خپله که خود را کلانتر معرفی میکرد، قدی کوتاه و شکمی برآمده، صورتی تیره و گوشتآلود داشت یک چراغ نفتی بالای سرش بر دیوار نصب شده بود که نور لرزان و یرقانیاش حالت خوفناکی به چهرهاش میداد. کدخدا را کنارش نشاند و گفت:
- میبینی کدخدا! من با دو تفنگچی مزدور، با تفنگهای قراضهآن، جای یک گروهان امنیه شب و روز داریم امنیت این آبادی را تأمین میکنیم. آن هم با مواجب ناچیزی که هیچ کس حاضر نمیشد انجام خدمت کند. میبینی کدخدا جان حتی سهمیه نفتمان آنقدر نیست که همه جای این قلعه را روشن نگه داریم. خوب است که دو سه زندانی بیشتر نداریم وگرنه کلاهمان پس معرکه بود. با این وضع دو تفنگچی بی فشنگ چنان زهرچشمی از دزدها و قاچاقچیهای اشیای زیرخاکی گرفتهایم که جرأت نمیکنند پا توی آبادی ما بگذارند. کدخدا گفت: خب شکر خدا. اما با ریش سفیدهای آبادیمان صحبت میکنم که سهمیه نقدی بیشتری برای شما در نظر بگیرند. از مردم آبادی مخصوصاً آنهایی که دستشان به دهانشان میرسه، میخواهیم کمک بیشتری بکنند.
کلانتر خودخوانده گفت: ما هم دعا به جانتان میکنیم کدخدا. میدانید ما که حقوقبگیر دولتی نیستیم تا مواجب ماهانهای مثل امنیهها بگیریم. ما اجیر شده مردم این آبادی هستیم و دستمان به طرف شما و مردم درازه. اگر این کمکها قطع بشه، باید این قلعه را تخلیه کنیم برویم پی کار خودمان. آن وقت هر شب قاچاقچیها قبرستان قدیمی این آبادی را زیر و رو میکنند تا پی اشیای عتیقه بگردند. کدخدا با تواضع گردن کج کرد و گفت: چشم، خاطرجمع باشید از معتمدان ریش سفید خواهم خواست مقرری ماهانه بیشتری برای شما و تفنگچیهایتان در نظر بگیرند. انصافاً اهل آبادی میدانند امنیتی که نصیبشان شده، از دلاوریهای شماست. اگر از مردم درخواست مقرری بیشتری کنیم، حتماً قبول خواهند کرد.
میدانند از مجاهدات شماست که شبها سر آسوده بر بالش میگذارند. اما غرض از آمدن ما ریشسفیدها به اینجا به خاطر این است که از شکایتمان علیه آقا کاظم چشم شیطانی بگذریم تا آزاد بشود. ببریمش به آبادی. چون حالا میرزا کاظم رمالباشی توصیه کرده، برای باطل شدن طلسم شور و نحسش، باید به سنت قدیمیها مجبورش کنیم رخت سرخ بر تن کند و با کلاهخود پردار، سوار اسبش کنیم تا طلسمش باطل شود و باران ببارد.
ادامه دارد