
مروری بر کارنامه شهید جواد فکوری وزیر دفاع و فرمانده نیروی هوایی در روزهای اول جنگ تحمیلی
فرمانده روزهای سخت جنگ
مرجان قندی
خبرنگار
سیویکم شهریور ماه ۱۳۵۹ ارتش عراق به دستور صدام به ایران حمله کرد. توپخانهها گلولهبارانشان را آغاز کردند و نیروی زمینی عراق وارد خاک ایران شد. آن روز صدام به نیروی هوایی عراق مأموریت ویژهای داده بود. آنها باید با یک حمله گسترده پایگاههای هوایی ایران را بمباران میکردند. بمبارانی که خیلی زود خبر اول همه خبرگزاریهای دنیا شد. اما در کنار این خبر، خبر دیگری هم بود؛ خبری که از قدرت و سرعت عمل نیروی هوایی ایران در پاسخ به حمله عراق بود. بامداد یکم مهرماه 1359 تنها چند ساعت بعد از حمله عراق ۱۴۰ فروند از هواپیماهای نیروی هوایی ایران از مرزهای عراق گذشتند و پایگاههای هوایی الرشید، موصل، ناصریه، بصره، کرکوک، فرودگاه بینالمللی بغداد و... را بمباران کردند. این بزرگترین عملیات نیروی هوایی ایران تا آن روز بود؛ حمله موفقی که در همان روز اول جنگ ۵۰ درصد از توان هوایی عراق را از بین برد. این عملیات به دستور و فرماندهی سرهنگ جواد فکوری انجام شده بود. سرهنگی که تازه فرمانده نیروی هوایی شده بود و حالا بعد از گزارش اش به امام خبرنگارها جلویش را گرفته بودند تا درباره جنگ و عملیاتی که نیروی هوایی انجام داده بود با او مصاحبه کنند.
آرزوی کودکی فکوری به حقیقت پیوست
آن روزها خیلیها سرهنگ فکوری را نمیشناختند، فرماندهای که سال ۱۳۱۷ در تبریز به دنیا آمده بود. پدرش مغازه کوچکی داشت که خرج و مخارج خانه را از همان تأمین میکرد. شهریور ۱۳۲۰ ایران از شمال و جنوب اشغال شد و قحطی گریبان مردم را گرفت و اوضاع و احوال بازار کساد شد . همین کسادی بازار پدر فکوری را مجبور کرد تا همراه خانوادهاش مهاجرت کنند.
خانواده فکوری با امید اینکه کسب و کار پدر رونق بگیرد به تهران آمدند. جواد در تهران بزرگ شد، مدرسه رفت و قد کشید، دیپلم گرفت و در همین شهر کنکور داد و پزشکی قبول شد. مهر ماه ۱۳۳۷ پزشکی را رها کرد و سراغ شغلی رفت که از کودکی آرزویش را داشت؛ رفت و در دانشکده خلبانی دانشجوی خلبانی شد. یک سال تمام دورههای مختلف را گذراند تا بتواند خردادماه ۱۳۳۸ برای اولین بار در کابین هواپیمای ۳۳T بنشیند و یک ساعت و نیم در آسمان تهران پرواز کند و بعد هواپیما را درست و دقیق روی باند فرودگاه بنشاند. این اولین پرواز فکوری در بالای آسمان تهران بود. اولین پرواز خلبان جوانی که بیست و یک سال بعد یعنی خرداد ۱۳۵۹ حاج احمد آقای خمینی پیاش آمده بود. پیاو برای فرماندهی نیروی هوایی. فرمانده انقلابی که امام از او میخواست به اوضاع آشفته نیروی هوایی سر و سامانی بدهد. این طور بود که امام حکم فرماندهی فکوری را صادر کرد. سرهنگخلبانی که گواهینامه پرواز با هواپیمای F4 را سال ۱۳۴۲ از امریکا گرفته بود و از آن به بعد شده بود خلبان F4 خلبانی با صدایی پر و مردانه که وقتی از امریکا برگشت به او درجه ستوان دومی دادند. البته آن روزها خلبان بودن و مذهبی ماندن خیلی سخت بود. اما فکوری این دو را کنار هم جمع کرده بود. مراقب بود که تخصص اش سر راه مسلمانی اش قرار نگیرد و برای همین همیشه متهم به مذهبی بودن بود.
نقش موثر فکوری در روزهای بعد از انقلاب
خلبانهایی که از امریکا بر میگشتند و بخصوص آنهایی که موفق بودند باید دوره خدمتشان را در پایگاههای مختلفی طی میکردند تا بتوانند تجربیات و مهارتهایشان را به بقیه هم منتقل کنند و این قاعده شامل فکوری هم میشد. فکوری دوران خدمتش را در پایگاههای تهران، همدان و شیراز گذراند و دست آخر فرمانده عملیات پایگاه هوایی شیراز شد. یک سال مانده بود به پیروزی انقلاب درجه سرهنگیاش را گرفت و برای گذراندن دوره تخصصی معلم خلبانی فانتوم و فرماندهی اسکادران دوباره به امریکا اعزام شد. دوره ویژهای که فقط خلبانهای با تجربه آن را طی میکردند. در همان هفتههای اول پیروزی انقلاب به ایران بازگشت، آن هم در روزهایی که خیلیها در تکاپوی رفتن بودند. انقلاب پیروز شده بود و کار بزرگی به سرانجام رسیده بود. اما روزهای کارهای سختتر تازه شروع شده بود. انقلاب کار زمین مانده زیاد داشت و انگار خدا فکوری را برای برداشتن گوشهای از همین کارها انتخاب کرده بود. همین که برگشت فرمانده پایگاه هوایی تبریز شد. فرمانده پایگاه هوایی شهری که در آن متولد شده بود. تبریزآن روزها دچار فتنه انگیزی عدهای با عنوان خلق مسلمان وبا شعار جدایی بود و به همین سبب گوشه وکنار شهر پر از درگیری بود.
پاسخ دندان شکن فکوری به عراق با دستور عملیات 140 فروندی در روزهای اول جنگ
تبریز که آرام شد حکم دیگری را برایش صادر کردند، فرماندهی پایگاه یکم شکاری، پایگاه هوایی مهرآباد، پایگاه مهمی در دل پایتخت، اما هنوز یک سال از فرماندهی اش در مهرآباد نگذشته بود که حاج احمد آقا به سراغش آمد. دنبال او و سرهنگ محمود قیدیان آمده بود و میگفت یکی از شما باید فرمانده نیروی هوایی شود فکوری برای این کار انتخاب شد. قبول کرد و پیش امام رفت. حالا همه هم و غم فکوری شده بود به اوضاع نیروی هوایی سر و سامان بدهد. هنوز دو ماه از فرماندهیاش نگذشته بود که عراق به ایران حمله کرد. سیویکم شهریور ماه برای همه سخت بود و برای او سخت تر. یکباره هواپیماهای عراقی آمدند و پایگاههای تهران، تبریز، همدان، بوشهر، اهواز، سنندج و کرمانشاه را بمباران کردند. این شد که فکوری دستور عملیات ۱۴۰ فروندی را همان روز صادر کرد.
عراق هرگز انتظار چنین پاسخی را نداشت. همه پایگاههای هوایی عراق به جز الولید که در نزدیکی مرز اردن و در غربیترین نقطه خاک عراق بود بمباران شد. ۵۰ درصد از توان نیروی هوایی عراق نابود شد و همین شد که عراق هواپیماهای دیگری خرید و همه را در الولید امنترین و دورترین نقطه به ایران مستقر کرد. خبر که به فکوری رسید دستور داد تا طرح عملیاتی حمله به الولید طراحی شود. این عملیات بعدها به اچ۳ معروف شد. یک عملیات دقیق، پیچیده و فوق سری که فرمانده نیروی هوایی مسئولیت اجرای آن را به یکی از خلبانان زبدهاش یعنی فرجالله براتپور سپرد. فردای آن روز فکوری به ملاقات امام رفت گزارش عملیات را داد و بعد به دفترش آمد تا جلوی دوربین تلویزیون خبر پیروزی عملیات و پیچیدگیهایش را برای مردم شرح دهد.
روزهای پرفراز و نشیب در دوره فرماندهی شهید فکوری
جنگ به روزهای سختش رسیده بود که بنیصدرعزل شد و چند ماه بعد با یک هواپیمای سوخترسان از ایران فرار کرد. فرار بنی صدر با یک هواپیمای نظامی باعث شد تا خیلیها فکوری را مقصر این اتفاق بدانند. اتفاقی که فکوری بارها گفت اطلاعی از آن نداشته و حتی دستور انهدام هواپیما را هم داده بود اما این حرفها نتوانست مانع آن تهمتهایی شود که به او میزدند و در آخر از فرماندهی نیروی هوایی استعفا داد و این پایان سخت دوره فرماندهی اش بود. دوره پر فراز و نشیبی که شاید کسی به جز او توان گذشتن از آن را نداشت. اما فکوری سوابق درخشانی داشت و همان سوابق کافی بود تا امام با درخواست تیمسار فلاحی موافقت کند و حکم دیگری را برایش صادر کند؛ مشاور فرمانده ستاد کل نیروهای مسلح. مشاوری که دو ماه بعد همراه تیمسار فلاحی برای حضور در عملیات ثامنالائمه و شکستن محاصره آبادان به جنوب رفتند. دو روز بعد از پیروزی عملیات و شکستن محاصره آبادان سهشنبه ۷ مهر ماه به همراه چند نفر دیگر از فرماندهان سپاه و ارتش با یک هواپیمای سی یکصد و سی از اهواز به سمت تهران پرواز کردند؛ پروازی که هرگز به تهران نرسید. هواپیما در حوالی کهریزک دچار سانحه شد و سقوط کرد. سرنشینان هواپیما همه از ارتشیان و سپاهیان و مجروحین جنگی بودند؛ عدهای در میان آتش برخورد هواپیما با زمین به شهادت رسیدند و عدهای نیز مجروح شدند. در این میان روح بزرگ شهید فکوری پرواز بیفرود خود را آغاز کرد. با شهادت شهید فکوری، ارتش ایران یکی از بزرگترین تئوریسینهای خود را از دست داد. شهید فکوری که خدمات ارزندهای به ارتش ایران و بخصوص نیروی هوایی کرده بود، سبک بال به سوی معبود شتافت.

به مناسبت سی و سومین سالگرد شهید شهامت عیسی بیگی
او مشهور نبود، محبوب بود
اعظم شفیعی/ شهید شهامت عیسی بیگی اصالتی آذری داشت و در کودکی به همراه خانواده به شهر گنبد کاووس مهاجرت کرده بودند. پدرش از بازاریان خوش نام گنبد بود. طبع شعر داشت، دو کتاب شعر نیز از ایشان باقی مانده است.
تعلقات ملی و مذهبی اورا با وجود سن کم وارد فعالیتهای مبارزاتی نمود. به همین دلیل و حین حمل و پخش اعلامیههای انقلابی در سن 13 سالگی شناسایی و دستگیر شد به همین دلیل از ادامه تحصیل باز ماند. اما تحصیلش را بعد از پیروزی انقلاب پی گرفت.
در سال 1360 به عضویت سپاه پاسداران گنبدکاووس درآمد و مسئولیت عقیدتی-سیاسی آن را برعهده گرفت. شهید عیسی بیگی حافظ، قاری و داور مسابقات قرآنی بود. اما وظایف او مانع از حضورش در جبههها نشد، به گونهای که تا لحظه شهادت 41 ماه سابقه حضور در جبهه داشت و از ناحیه پا به افتخار جانبازی نائل آمده بود.
در سال 66 در رشته الهیات پذیرفته شد، پس از گذراندن 1ترم نتیجه آزمون دانشکده روابط بینالملل نیز منتشر شد و از ترم بهمن بهعنوان دانشجوی این رشته مشغول به تحصیل در این دانشکده شد.
تحولات نه چندان خوشایند روزهای آخر جنگ و حملات مکرر صدام به خاک کشور اسلامیمان، آرام و قرار را از او گرفته بود و هر لحظه به دنبال فرصتی بود که به اصل خویش بازگردد. با اینکه متأهل بود و قاعدتاً وابستگی به دنیا و خانواده میبایست بیش از دیگران زمین گیرش کند، ولی از همه جلوتر بود و زمانی که حملات ارتش عراق تشدید و منافقین کوردل به خیال خام تصرف سه روزه تهران، با حمایت توپ و تانکها و هواپیماهای نظامی صدام حمله به مرزهای ایران را آغاز کردند، دیگر امان از او بریده شد و برای چندمین بار راهی جبهه گردید. این بار اما، برای همیشه رفت.
دل نوشتهای به قلم اعظم شکوری همسر شهید
پاسدار کاروان کربلا بود، دنبال پست و عنوان و مقام نبود عاشق خدمت بود سفره داری میکرد با برکت نام اولیای الهی، نگاه به سفره بیتالمال و... نداشت. دیدنش سرورآفرین بود و صحبتش دلنشین، تبلیغ و تملق دنیاداران و صاحب منصبان در مرامش نبود، سیاست میدانست، اما سیاست باز و سیاسی کار نشد تا به دیانتش زیان نرسد. نمونه فروتنی بود و عاشق محبت و خدمت به مردم .هم حرمت نگاه میداشت، هم غصه بیحرمتیها و جفا و بدعملیها را به دل داشت.
مادر، پدر، همسر، فرزند، خواهرها، برادرها، بستگان، همسایهها و همسفرها را با همه وجود دوست داشت. همگان نیز به تمام معنا او را دوست داشتند باوجود برخی تفاوتها در اندیشه و باورها.
خوشی بزرگ و ماندگارش، خدمت و پذیرایی از دوستان خداجوی و اولیاءالله بود و اندوه سنگینش دین گریزی قهرآلود و هنجارستیزی اعتراضی بخاطر تنگ نظری، کردار بد و رفتار برخی از نااهلان بود. هنگام همنشینی با کتاب پروردگار و در بهشت یاد اهل بیت پیامبر (مجلس و منبر سیدالشهدا) مهیا و آرام میشد، از دکان داری، خودخواهی و فریبکاری با نام دین و اهل بیت(ع) بیزار بود. غمهایش پنهان و شادیهایش آشکار بود. قلبی بزرگ و دستی گشاده داشت.
عمری کوتاه همراه با خوشیها و ناخوشیهای گذرا داشت و اندوخته بسیاری از خوبیهای ماندگار، مردم را دوست داشت خدا هم عزیزش کرد و مردم هم او را دوست داشتند و مشتاق دیدارش بودند.
وقتی رفت، مردم و دوستان و آشنایان همه اشک ریختند.ششم مرداد شصت و هفت سبکبار، مسافر ابدیت شد. کاش بیشتر میماند!...
خادم و خدمتگزار مجالس حضرت سیدالشهدا علیه السلام بود. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
خوشا آنان که جانان میشناسند
طریق عشق و ایمان میشناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان میشناسند
بزرگ بود و از اهالی امروز و با تمامی افقهای باز نسبت داشت... شهامت را میگویم مردی ساده، خوش فکر، سر به زیر و ساده باشجاعتی که الگویش مولا علی(ع ) بود. وقتی خواستگاریم آمد، همه شهامت را آخرین بازمانده خوبیها معرفی کردند و حتی بعضاً او را لایق شهادت دانستند....
افکار و تفکرش او را آسمانی کرده بود و من هر روز بیشتر از دیروز شیفتهاش میشدم و خودم را در او حل شده میدیدم...
جنگ تمام شده بود قطعنامه پذیرفته شده بود ولی من هنوز ترس از تنها شدن و شهید شدنش را داشتم ...
عاقبت شهامت پرواز کرد و آ ن روز همه شهر آمدند گریه کردند و ما پذیرای هزاران تشییعکننده شهامت بودیم.... امسال 33سال از آن روز گذشته است و من بارها و بارها در سختیها و خوشیها شهامت را کنار خودم به صورت عینی حس کردهام...
هیچ وقت زیباییهای اولین دیدار با شهامت را پس از شهادتش فراموش نمیکنم...بغض سنگینی داشتم از محرم شدنم در شجره تا سعی بین صفا و مروه و هروله رفتن ....
در ذهنم شهامت را صدا میکردم وهاجر گونه پر از امید دنبال سیراب شدن از چشمه زمزم بودم. نمیدانم در طواف چندم بودم شاید سوم که جلویم پر از نور شد جوانی رعنا را دیدم.... آری شهامت از من جلوترو از همه جلوتر میرفت. زبانم بند آمده بود، همه دنبال نور بودند و من هیجانی پر از دیدار و امید...! نفهمیدم هفت بار هروله رفتن و برگشتن را چگونه طی کردم. بر فراز آسمانها و بالاتر از ابرها و من و شهامت بودیم ......حج مقبول و سعی مشکور....
سالها از آن سعی و طواف گذشته و من خوب میدانم از همان لحظه، شهامت من با ابراهیم و هاجر و اسماعیل محشور گشته و من چقدر خوشحالم و امیدوار که روزیش بهشت و کنار شهیدان است و شاکر خداوندم!
هاشم کلهر مرگ را به بازی گرفته بود
محمود جوانبخت
نویسنده
چشم دوختن در چشم مرگ کار هرکسی نیست و مرد خودش را میخواهد و «هاشم کلهر» یکی از آن مردها بود. صاف زل میزد تو چشم مرگ، بیهراس، بیترس. نه یک بار و دو بار، چندین بار... و یکی از زیباترینها و به یادماندنیهایش که سالها است ذهنم را قلقلک میدهد برای ساختن یک روایت جذاب، بر میگردد ٢۴ شهریور سال 62.
شاهدانی هم هنوز هستند که ماجرا را از نزدیک دیدهاند. دیدهاند که هاشم کلهر چهطور مرگ را به بازی گرفت و مثل قوطی خالی کنسرو با آن روپایی زد!
هاشم مثل آب خوردن میتوانست نارنجک را پرت کند به گوشهای... منتها احتمال اندکی هم وجود داشت که چند نفری ترکش بخورند... احتمال کشته شدن کسی ولی تقریباً صفر بود... اما هاشم چنین نکرد... برای اینکه کسی آسیب نبیند، نارنجک را با دو دست محکم گرفت و گذاشت روی شکم و در حالت سجده، خود را انداخت روی زمین و به نیروهایش گفت، فرار کنید... مرد خودش را میخواهد این کار و هاشم کلهر مرد این کار بود. همه کنار کشیدند و او ماند با نارنجکی که به اشتباه ضامنش کشیده شده بود... آن دو، سه ثانیهای که روی زمین نارنجک را با همه قدرت به شکمش میفشرد، هیبت مرگ را به بازی گرفته بود و به قهقهه صدایش میکرد که پس کجایی؟... تو گویی پیر بلخ از زبان او 700 سال پیش سروده بود: مرگ اگر مرد است گو پیش من ای...
شک نکنید که تمام هستی و مکان و لامکان آن دو، سه ثانیه که هاشم کلهر با نارنجک ضامن کشیده به سجده افتاده بود، ایستادند و او را تماشا کردند... چه کیفی کرد مالک و صاحب هستی و زیر لب زمزمه کرد: فتبارکالله... جان خودم دهان ملائک در زمین و آسمان بازماند، وقتی دیدند بچه جیگردار شهرری آن یک تکه چدنی لامصب را به خود میفشارد و به عربده دیگران را از دور و بر خودش میتاراند... خود هاشم در چه عوالمی بود و به چه میاندیشید؟... من که شک ندارم داشت فقط به ریش مرگ میخندید و کری میخواند برایش که دیدی دارم مچت را میخوابانم مشتی!...ولی اشتباه میکرد... قرار بود این بار هم تیرش به سنگ بخورد... گرچه همه فکر کردند که هاشم رفت... هاشم را نارنجک چند متری از روی زمین بلند کرد و برد بالا. وقتی برگشت زمین، فقط یک لحظه روی زانو نیم خیز شد. آنهایی که از دور و برش پراکنده شده بودند بسرعت باز گشتند... اولین و آخرین حرفش این بود: کسی که طوریش نشد؟!... جواب منفی بچهها را که شنید، افتاد...
دیروز با حاج نصرت اکبری که از بقیه السیف شهدا و از رفقای هاشم است، تلفنی حرف میزدم... حاج نصرت میگفت وقتی من رسیدم بالای سرش با خودم گفتم هاشم دیگر رفت. سر و صورتش با موج انفجار سیاه شده و باد کرده بود. شکمش حسابی مجروح بود و هر دو دستش هم... وقتی هاشم را داشتند میبردند با خودمان گفتیم که کار هاشم تمام است ولی...این بار هم مرگ زورش چربید و هاشم نتوانست ضربه فنیاش کند و مرگ بود که به ریش تُنُک و پر پشت هاشم خندید... میخندید و میگفت: نخیر هاشمجون، هنوز وقتش نشده داداش. هاشم افتاد روی تخت بیمارستان و سه ماه دکترها با جسم پاره پارهاش ور رفتند تا دوباره سر پا شد و برگشت برای چشم در چشم شدن با مرگ... با خودش قرار گذاشته بود که بالاخره از رو ببرد مرگ را... دست راستش کامل از زیر آرنج رفته بود و از دست چپ هم فقط دو انگشت مانده بود... انگشت اشاره و وسط... حاجنصرت میگفت وقتی برگشت کلی شماتتش کردم که برای چی دوباره آمدی! هاشم هم رفت گردان مقداد و آخرهای همان سال بالاخره مرگ را از رو برد... با سه نفر از رفقایش توی یک سنگر بودند که راکت هواپیمای دشمن از راه رسید و هر چهار نفر با هم رفتند. آدم رفیقبازی بود هاشم کلهر موقع رفتن هم با رفقاش رفت.این بار چهار نفری با هم به بازی گرفتند مرگ را... رفتند و رفتند. حالا ماندهام که کدام روایت، در چه مدیومی توان تعریف کردن ماجرای هاشم کلهر با مرگ را دارد. مرگی که گرفتش در آغوش و در عوض دلق رنگ رنگ را داد. براستی که چگونه باید روایت کرد؟
نصرتالله محمودزاده
نویسنده
در جریان 8 سال دفاع مقدس رشادت شهدایی را شاهد بودیم که هرکدام حکایتی دارد. به جستوجوگران معنای حقیقت پیشنهاد میکنم رمز و راز این حکایتها را با معرفت بجویند. عزت و سربلندی فرماندهان جنگ در جای خود محفوظ، اما نباید از کسانی که گمنام وارد جنگ شدند و مظلوم به شهادت رسیدند و پس از جنگ نیز فراموش شدند، غافل باشیم. ای مدعیان انقلاب، به خدا قسم این ما هستیم که نیازمند پی بردن به زندگی این شهدا هستیم زیرا آنها دنبال دیده شدن نبودند.در بین 540 هزار نفری که با جهاد وارد جبهه شدند، یک علی میرزا ابراهیمی اهل کرمان بود که بچهها او را «علی پلنگ» صدا میزدند. جهادگران کرمان یادشان نمی رود از وقتی که جوانی تنومند و چهارشانه به مقر جهاد در منطقه بستان مراجعه کرد. او با پیراهنی قرمز، شلوار جین تنگ، زنجیر و پلاک طلایی روی سینهاش که از لابهلای دکمههای باز پیراهنش خودنمایی میکرد و قیافهاش هیچ شباهتی به رزمندگان نداشت.
علی با مرام لوطیگری در خواست کرد به صورت داوطلب در جبهه خدمت کند. یکی از مسئولان مهندسی جنگ جهاد کرمان، نمیتوانست باور کند که روحیه او با فرهنگ جبهه سازگاری داشته باشد و درخواست او را نپذیرفت. علی کمی مکث کرد و سپس بهسمت جاده برگشت تا برگردد کرمان. او راننده کامیونی بود که برای جبهه کمکهای مردمی آورده بود و هیچ اطلاعی از جنگ و شهادت نداشت. در یک لحظه مسئول جهاد کرمان به خودش آمد و از اینکه با مشاهده قیافه ظاهرش قضاوتش کرده بود، پشیمان شد. دوید سمت جاده و گفت: «شما با این ریختوقیافه که نمیتوانی در جبهه بمانی. بچه های جبهه راه ورسم خودشان را دارند و شاید نتوانی با آنها کنار بیایی.»علی لبخندی زد و پاسخ داد: «لباسی به من بدهید که شبیه شما شوم.»جهادگران یکدست لباس پلنگی به علی دادند و از آن پس پای ثابت جبهه شد. این لباس پلنگی عاملی شد که او را «علی پلنگ» صدا بزنند.
علی پلنگ از سال 63 در همه عملیات ها محورهای پرخطر را انتخاب می کرد. حالا دیگر همه او را با رشادتهایش میشناختند؛ جهادگری که هیچ کس در جانفشانی جلودارش نبود. روزگار گذشت تا رسیدند به عملیات والفجر10 در دشت حلبچه. عملیات به اوج خود رسیده بود و جهادگران وارد عمل شدند تا برای رزمندگان جانپناهی درست کنند. ناگهان یک هواپیمای جنگنده بالای سرشان حاضر شد و علی چونان پلنگ، به سمت فرماندهاش خیز برداشت و خودش را پرت کرد روی او. بمب خوشهای و ترکشهایی که قرار بود بر جان فرمانده بنشیند، پیکر علی را نشانه رفته بود. یک ترکش به فرمانده اصابت کرد و ترکش بزرگتری سینه علی پلنگ را درید. قلب خونین او از سینهاش درآمد و همچنان روی خاک میتپید و خونش روی زمین جاری شده بود.جهادگران قلب علی را که دیگر از تپش افتاده بود، از محل پارگی سینهاش در جای خود قرار دادند. آنها باور نمی کردند علیپلنگ، یعنی همان میرزا ابراهیمی، در چنین شرایطی به شهادت برسد. ای کاش میتوانستیم زندگی علی پلنگ را زیباتر رونمایی میکردیم تا پرونده درخشان او چون ماه بر محفل بازماندگان جنگ بدرخشد.