گشت و گذاری در خانه موزههای نیما یوشیج و جلال آل احمد
چراغ خانه شعر و داستان روشن است
محمد معصومیان
گزارش نویس
زیر نور آفتابی که از لای درختهای خشک حیاط به نشیمن خانه تابیده است؛ نیما و جلال و سیمین و سهراب سپهری میهمانی سکوت گرفتهاند. جای عالیه خانم همسر نیما خالی است. نیما تیکه زده به صندلی بیرون را نگاه میکند و سهراب پشت بوم نقاشی ایستاده و انگار میخواهد این میهمانی تاریخی را جاودانه کند. سیمین رو به نیما نشسته و جلال با پالتو و کلاه همیشگی در کنارش ایستاده است. در خانه باز است و همه به این میهمانی دعوتند. هر بازدیدکنندهای که وارد خانه تازه بازسازی شده نیما یوشیج در محله دزاشیب میشود، میتواند این افتخار را داشته باشد که در تخیلش خود را میهمان فرض کند، قدمی در خانه بزند و از پنجرهای به حیاط خانه نگاه کند که نیما از همان دریچه به تماشا مینشست.
خانه نیما یوشیج پدر شعر معاصر ایران، 22 آبان ماه امسال بعد از سالها ویرانی تعمیر و بالاخره به خانه - موزه تبدیل شد. خانهای که زمین آن را جلال آل احمد پیدا کرده بود و بعدها خودش هم با سیمین دانشور در 250 متری آن خانهای ساختند و باهم زندگی کردند. سیمین دانشور در گفت و شنودی با ناصر حریری گفته بود :«اساساً ما به خاطر نیما و همجواری با او این خانه را ساختیم.» عالیه جهانگیر و نیما یوشیج ساخت این خانه را با وامی که عالیه از بانک ملی گرفته بود در سال 1327 آغاز کردند اما آن طور که شراگیم فرزندشان گفته است، روند ساخت با آغاز پاییز و زمستان نیمهکاره ماند. این خانه که در محله دزاشیب، خیابان رمضانی کوچه رهبری واقع است بعد از ساخت، سالها خانه نیما و خانوادهاش بود تا سال 1338 که نیما بعد از برگشت از یوش به ذات الریه دچار شد و فوت کرد و بعد از آن عالیه خانم هم درسال 1343 فوت کرد و خانه در سال 1345 به فروش رفت.
در ورودی چوبی و شیشهای مدرن خانه موزه نیما در تضاد با دیوارهای آجری و حوض بزرگ میان حیاط خودنمایی میکند. در خانه باز است و خبری از ورودی و خرید بلیت نیست. خانه در محاصره آپارتمانهای نوساز خیابان یادآور گذشته این محله است. روزگاری که خانهها حیاط دار و پردرخت بودند و مردم شاعرانهتر زندگی میکردند. چرخی در حیاط میزنم، تنها دو مأمور حراست در گوشه حیاط داخل اتاقک تمیزی نشستهاند و هیچ بازدیدکنندهای جز من نیست. داخل اتاقهای تو در تو روی هر پنجره قابهای عکس نیما نامرتب روی هم تلنبار شده است. به نظر از طرح خانه موزه تنها کالبد آن اجرا شده و از راهنما و طرحهای فرهنگی خبری نیست، اما همین هم برای شهری که محتاج فضاهای فرهنگی است غنیمت بزرگی است.
روبهروی تندیسهایی از نیما و سهراب سپهری و جلال آل احمد و سیمین دانشور در اتاق نشیمن میایستم و به چشمان بیروح مجسمهها خیره میشوم. به روزگاری میروم که این خانه پاتوق رفت و آمد هنرمندان و ادیبان ایران بوده. چشمانم را میبندم و سعی میکنم صدای خندهای که از قاب عکس نیما و بهمن محصص و نیکلاس بوویه (جهانگرد) را که روی بالکن خانه برداشته شده در خانه بشنوم اما سکوت اتاقها از روزگار رفته حکایت دارد. از خودم میپرسم چند خانه تاریخی دیگر در این شهر درحال ویران شدن هستند؟ خانه صادقی و پروین کجای این شهر است؟ دلم نمیخواهد از منظره حوض و درختی خمیده که سایه سار کوچه است چشم بردارم. عکسهایی را که نیما به همراه همسر و فرزندش در این خانه برداشته است در اینترنت پیدا میکنم و سعی میکنم جای دقیق آنها را در خانه پیدا کنم. شاید هنوز هم همانجا ایستاده باشند حتی اگر من نبینمشان.
پا کشان از حیاط میگذرم و به کوچه برمیگردم مثل کسی که دلش نمیخواهد میهمانی را ترک کند. چند قدم تا خانه سیمین و جلال راه است. پلاک 1 کوچه ارض خانه موزه آنهاست. در بسته است. لازم بود قبل از آمدن وقت بگیرم اما با لطف نگهبان در باز میشود و داخل میشوم. نام و نام خانوادگیام یادداشت میشود و 4 هزار تومان پول بلیت میدهم. خانه گرم و ساکت است با کاغذهایی که قابهای نقاشی پرشمار آویخته روی دیوارها را معرفی میکند. اثری از بهمن محصص، اثری از هانیبال الخاص و... از داخل تلویزیونی بزرگ روبهروی نگهبان دوربینهای مداربسته همه نقاط خانه پیداست و روبهروی او در ویترین کوچک چند کتاب برای فروش قرار دارد. از هال به اتاق نشیمن میروم و از پشت طناب حائل تندیس سیمین و نیما روی صندلیها مشغول گفتوگو هستند. روی دیوارها نقاشیهایی از مادر و خواهر سیمین آویخته شده و آخرین پرتره جلال با عصای او به دیوار آویخته شده است.
اینجا زندگی با همه لوازمش جریان دارد. از حلقههای عروسی تا بخاری گازی و یخچال و ظروف قدیمی و عکسهای خانوادگی که روی قفسههای چوبی دیوار باقی ماندهاند. خانه با فرشهای زیبا و قابهای عکس زنده است. پشت اتاق پذیرایی در باریکی است که پشت آن تندیس جلال روی طبقهای نشسته و به نظر اتاق کار او میآید با قاب پنجرهای روبه حیاط بزرگ و زیبای خانه. در اتاق خوابی که تا پیش از مرگ جلال اتاق خواب بود حالا میز چوبی یادگار پدر پزشک سیمین قرار گرفته است. راهنما توضیح میدهد که بعد از مرگ جلال، سیمین به اتاق بالایی رفت و آنجا را اتاق کار و خواب کرد. اتاق بالا با راه پلهای باریک از فضای پایینی خانه جدا شده است. روی میز کار مجموعه کارهای سیمین قرار دارد و لباسهایش در کاورهای نایلونی در کمد دیواری دیده میشود. روی قفسه گوشه اتاق لیست داروهای سیمین نوشته شده است با چند قاب عینک آفتابی و عدسیهای عینکهایش در کنار کتابهای مختلف. آنقدر جزئیات در این خانه وجود دارد که تصور میکنم لابد سیمین چند ساعتی از خانه رفته و همین حالاست که برگردد. از آشپزخانه میگذرم و به حیاط میروم. حوض کوچک و حیاط بزرگ پر از درخت و گلهای سفید کوچک لابد جایی است که از میهمانها در تابستان پذیرایی میشده است.
خانههای تاریخی پتانسیلی برای هویت بخشی به شهری هستند که هر روز بی روحتر میشود. شهری که به جنگلی از ساختمانها و برجها و اتوبانها تبدیل شده است و انگار هیچ تنفس گاهی برای آن باقی نمانده است. اسکندر مختاری کارشناس میراث فرهنگی صحبتهایش را با این سؤالات آغاز میکند: «شهری که درآمد بالایی از ساخت و ساز دارد آیا حاضر است هزینه نگهداری این فضاهای فرهنگی و تاریخی را بدهد؟ آیا حاضر است برای هویت خود خرج کند؟ آیا این مکانها را جزو اسناد هویتی شهر میداند؟» اسکندری شهر را جایی برای آسایش و آرامش میداند، مکانی برای تولید خرد، شعر، ادبیات و فرهنگ: «همه ابعاد شهر را نمیشود در یک وجه ساخت و ساز خلاصه کرد. این اشکال دیدگاهی است که برای شهر پیش آمده است. همه چیز را نباید کمی دید.»
اسکندر مختاری ماندگاری این دو خانه را از اسناد موفقیت مطالبات مردم برای هویت شهری میداند: «ماندن این آثار خوشحال کننده است اما نسبت به کل آن چیزی که درحال از بین رفتن است ناچیز است.» او معتقد است قدرت سرمایه است که در شهر تعیین کننده است. سرمایهای که هویت را تغییر میدهد و هیچ کیفیتی باقی نمیگذارد: «2 هزار و 300 اثر تاریخی در تهران تا سال 85 باقی مانده بود اما آمار جدیدی از آثار باقی مانده نداریم. به نظر میرسد بیشتر از هزار یا هزار و 500 اثر باقی نمانده باشد.» او سرنوشت تمام این آثار را زوال میداند و وظیفه کارشناسان را همراه کردن مردم برای جلوگیری از این زوال: «در وهله اول جامعه کارشناسی باید افکار عمومی را همراه کند و بعد میراث فرهنگی و مدیریت شهری بیایند وسط و مسئولیت بپذیرند.»
تجربه چند ساعت وقت گذاشتن برای دیدن این خانههای قدیمی و غرق شدن در خاطراتی که در خود پنهان کردهاند باعث شد در راه برگشت برای چند ساعت از دغدغهها و نگرانیهای همیشگی دور شوم. انگار که از یک جلسه روانشناسی با ذهنی خالی بیرون آمده باشم.
اینجا زندگی با همه لوازمش جریان دارد. از حلقههای عروسی تا بخاری گازی و یخچال و ظروف قدیمی و عکسهای خانوادگی که روی قفسههای چوبی دیوار باقی ماندهاند. خانه با فرشهای زیبا و قابهای عکس زنده است. پشت اتاق پذیرایی در باریکی است که پشت آن تندیس جلال روی طبقهای نشسته و به نظر اتاق کار او میآید با قاب پنجرهای روبه حیاط بزرگ و زیبای خانه
محمد مطلق
دبیر گروه گزارش
1 چند سال پیش شهرداری پاریس از نقشه این شهر بر اساس آدرس رمانها و داستانها رونمایی کرد؛ طبقه دوم رستورانی که همینگوی در «پاریس جشن بیکران» بهعنوان محل زندگی خود از آن حرف میزند کجاست و آپارتمانی که یوسا در «دختری از پرو» توصیفش میکند کدام قسمت شهر است؟ کاری که تا حدود زیادی غیرممکن است، زیرا پاریس شهری است که هرکوچهای از آن را میشود لابهلای رمان یا داستانی پیدا کرد. شهری که نرفته میشود از میان داستانها و شعرها و فیلمها، محله به محلهاش را یاد گرفت و با مردمش آشنا شد.
اما چرا شهرداریهای پاریس به جای چنین کارهایی یک بار برای همیشه بافتهای قدیمی شهر را نمیکوبند و از نو نمیسازند؟ مهندسش را ندارند، پولش را یا آجر و سیمانش را؟
2 درحالی که ما هنوز اصطلاحی با عنوان «اقتصاد فرهنگ» را هضم نکردهایم و گاه به بهانه آلوده شدن ساحت فرهنگ به پول و اقتصاد، در برابر آن مقاومت میکنیم، آرام آرام اصطلاح دیگری تحت عنوان «فروش تاریخ» رایج میشود. یعنی نقد کردن تاریخ و تبدیل داشتههای تاریخی به نوعی امکان اقتصادی که چم و خم خودش را دارد و پیش از هر چیز باید تکلیفت را با تاریخ روشن کنی و با برجسته کردن المانها و نشانههایی از آن بتوانی داشتههای تاریخیات را به دیگران بفروشی و این برای کشوری که قدیمیترین تمدن تاریخ را دارد به معنای معدنی بیپایان از الماس باید باشد اما تاریخ دور را رها کنید؛ خانه و محل کار آن همه سیاستمدار و روزنامهنگار و ورزشکار و شاعر و هنرمند همین صد سال گذشته تهران کجاست؟
3 هاینریش بروگش ، خاورشناس و عضو هیأت نمایندگی دولت پروس(آلمان) در دوره ناصری در کتاب خود «سفر به دربار سلطان صاحبقران» به ماجرای ورود خود به مرز ایران اشاره میکند و از شبی سرد و کشنده میگوید که با همراهان در اتاقی نیمه ویرانه با پنجرههایی شکسته به سر آورده است. صبح وقتی هنوز چندان از آن منطقه دور نشدهاند، بنایی عظیم و زیبا در دامنه کوه میبیند و از بلد راه میپرسد که آنجا کجاست؟ میگویند کاروانسرای شاه عباس است، از این بناها اینجا زیاد است.
بروگش راهش را به سمت کاروانسرا کج میکند و از دیدن بنایی به آن بزرگی و زیبایی حیرتزده میپرسد: «چنین قصری بود و ما شب را در آن بیغوله سر کردیم؟» این ماجرا و ماجراهایی شبیه آن مدام تکرار میشود تا اینکه در سفرنامه خود مینویسد: «ایرانیان دوست ندارند در امارت پدری بمانند و زندگی کنند، آنها کلبهای محقر برای خود میسازند و امارت پدر را رها میکنند تا ویرانه شود.»
4 سالها پیش در سفری مطبوعاتی به اوکراین از استاندار لیوف پرسیدم نگهداری این همه خیابان سنگفرش سخت نیست؟ گفت منظور شما را نمیفهمم! گفتم این شهر خیابان آسفالت هم دارد؟ گفت خیر، شهر یکسره سنگفرش است. پرسیدم خب همین کار را سخت نمیکند؛ باران مدام، اداره گاز، برق، آب و فاضلاب، مخابرات؟ دوباره گفت منظور شما را متوجه نمیشوم. گفتم چند سال است که تصمیم گرفتهاید شهر را سنگفرش کنید؟ گفت ما این تصمیم را نگرفتهایم، اینجا همیشه همین طور بوده، از زمان کوزوکها...
دیگر چیزی نپرسیدم هر سؤال دیگری خطا بود. با خودم گفتم کجای کاری جناب استاندار؟ ما خیابان سنگفرش قجری را آسفالت کردهایم بیا و ببین. شما هنوز به رادیو کابلیهایتان چسبیدهاید ما اصلاً در خانه رادیو نداریم، شما بناهای 400 ساله را هتل کردهاید ما به بناهای 40 ساله میگوییم کلنگی. آن روز فهمیدم ما از اروپا مدرنتریم.