اسکارهای امسال به چه کسانی میرسد؟ (قسمت پنجم)
راز و رمزهای دل تـــورو و انـــدرسون
وصال روحانی
خبرنگار
قسمت پنجم از مجموعه مطالب معرفی هنرمندان و فیلمهای نامزد جوایز اسکار امسال نامها و اوصاف افرادی را دربر دارد که جدیدترین آثار هنریشان با شاخصههای مورد نظر آکادمی علوم سینمایی و هنرهای تصویری برای نامزدی و فتح این جوایز همخوانی بیشتری نسبت به سایر فیلمها و هنرمندان دارد. این به معنای قطعیت پیروزی فیلمهایی نیست که در این مطلب مورد اشاره قرار میگیرند و شاید برخی نامزدیها هم برای آنها تحقق نیابد اما شکی نیست که این آثار و هنرمندان سازنده آنها به جمع خوبهای سال پایانیافته 2021 تعلق دارند و تشریح کارها و میزان توفیقشان میتواند چراغ راهی برای هنرمندانی باشد که هم اکنون مشغول ساخت و تدوین آثارشان برای فصلهای بعدی هستند و از هر اندیشه و راه و وسیلهای برای صیقل زدن بهتر و بیشتر به کارهای هنری خود استقبال میکنند. در این شماره روزنامه از فیلمهای جدید مردانی تحسین شده همچون گییرمو دل تورو مکزیکی برنده اصلی اسکارهای 2017 و پال توماس اندرسون یاد میکنیم که دومی در پیشینهاش ساخت فیلمهای غنی و پرمضمونی مثل «مگنولیا» و «خون بپا خواهد شد» مشاهده میگردد و از جریانسازان اصلی سینمای امریکا در 25 سال اخیر
بوده است.
همه درباره جیمی صحبت میکنند
«همه درباره جیمی صحبت میکنند» به کارگردانی جاناتان بوترل یک کار موزیکال جدید و مبتنی بر گریمهای مفصل روی چهره کاراکترها و صاحب حال و هوایی غیرواقعی و سرشار از خیالهایی است که با واقعگراییهای تلخ دو سال کرونا زده اخیر در تضاد آشکار قرار دارد و کاملاً با آن بیگانه است. با این حال تغییر چهره پررنگ و عمیق کاراکترها و فضای غلو شده داستان نیز ابزاری جالب و موفق برای جلب نظر اعضای آکادمی اسکار و نیل به کاندیدایی این جوایز از این طریق است. یکی از این هنرمندان میتواند ریچارد ای گرنت مسن باشد که گریم او چنان غلیظ و افراطی است که به عاملی برای تحیر بینندگان و کشیده شدن نگاههای کنجکاو به سمت او تبدیل میشود و این چیزی است که سازندگان فیلم آن را هدف گرفتهاند. هر چه هست، این فیلم ساخته شده توسط شرکت آمازون درباره یک هنرمند نوجوان است که با آرزوی ورود به جمع مشهورترین بازیگران کارهای موزیکال و اپرایی وارد این عرصه میشود و همزمانی این امر با شرایط سخت زیستی و اقتصادی دنیا و ناهمخوانی این دو مورد، هم رسیدن به این هدف را سخت میسازد و هم بینندگان این فیلم را با دنیایی ناشناخته و اتفاقاتی غیرمترقبه رودررو میکند. با چنین وصف و حالی «همه درباره جیمی صحبت میکنند» خوراک «گلدن گلوب» و مناسبترین کالا برای فتح این جوایز نشان میدهد که پس از اسکار دومین جایزه بزرگ و معروف سینمایی دنیا به حساب میآید ولی مانعی هم در این راه وجود دارد و آن فقدان حامیان بزرگ مالی و شرکای قوی تبلیغاتی برای این فیلم است و تا زمانی که این متاعها را نداشته باشید، رسیدن به گلوبها بسیار سخت خواهد بود. گلوب در بسیاری از موارد پایه اولیه برای دورخیز بهترین فیلمها و هنرمندان به سوی اسکار هم بوده و به این ترتیب با نداشتن عنصر اول و دور ماندن احتمالی از گلوبها دستهای این فیلم در مراسم اسکار هم کمی بسته خواهد ماند. شکی نیست که خمیرمایه فیلم و عناصر تشکیلدهنده آن و بخصوص آوازهای اوریژینال فیلم ضروریات فتح جوایز برتر سال را برای این فیلم فراهم آوردهاند اما این فیلم در شرایطی وارد رقابت نهایی گزینش بهترینهای سال شده که از تبلیغات بزرگی که برای رسیدن به اهدافش مورد نیاز است، بیبهره نشان میدهد. با چنین نگاهی این فیلم مثل بوکسوری میماند که وارد رینگ شده و باوجود داشتن تکنیک خوب و مشتهای قوی مربیانی ندارد که او را به سوی پیروزی سوق بدهند. لازم است بدانید جوایز گلدن گلوب سالها است در دهه دوم ژانویه (حدود 20 دی) براساس آرای نشریات خارجی مقیم امریکا به بهترین آثار سینمایی و هنرمندان خالق آنها اهدا میشود و فقط تأخیرهای کرونایی قدری در این تاریخ تغییر ایجاد کردهاند. چه با تأخیر و چه بدون آن در 70 درصد موارد کاندیداها و برندههای اسکار که طی 50 روز بعدی چهره نشان میدهند، همان مردان و زنان تحسین شده در آیین گلوب بودهاند. از آنجا که گلوب برخلاف اسکار به دو شاخه بنیادین دراماتیک و غیردراماتیک (مرکب از آثار موزیکال و فیلمهای مفرح) تقسیم میشود، شانس فیلمهای موزیکال برای فتح گلوبها طبعاً بیشتر از اسکار است که یک جایزه تجمیعی به حساب میآید و برندگان آن میتوانند به هر یک از دو شاخه درام و غیردرام تعلق داشته باشند و به همین سبب نیز دسترسی به اسکارها دشوارتر از صید گلوبها است.
شاه
ریچارد
اظهارات چندی پیش نائومی اوساکا، تنیسور مجرب زن ژاپنی و سیمونه بایلز ژیمناست مشهور زن امریکایی درخصوص طاقت فرسا بودن فشارهای روانی روی آنها و شکستها و کنار کشیدنهای آنان از مسابقات بزرگی همچون المپیک توکیو و یکی دو تا از گرند اسلمهای تنیس برای کاستن از فشار و نیل به سلامتی روحی، مناسبت زمانی فیلم «شاه ریچارد» را بیشتر و عرضه آن را بسیار بهموقع ساخته زیرا دقیقاً درباره چنین فشارهایی و تبعات آن است. برخلاف عنوان فیلم، در جستوجوی یک کار درباری و نمایشی تئاتری از ویلیام شکسپیر و اقتباس سینمایی تازهای از روی این گونه آثار نباشید زیرا «شاه ریچارد» به کارگردانی رینالدو مارکوس گرین یک فضا و مبنای کاملاً متفاوت دارد و درباره پدر ونوس و سرهنا ویلیامز امریکایی و سیاهپوست است که با راهنمایی و مربیگری پدر سختکوش و متخصصشان تبدیل به موفقترین تنیسورهای زن دنیا طی 25 سال اخیر شدهاند. آنها طی این مدت مجموعاً قریب به 50 گرند اسلم (تورنمنتهای بزرگ و اصلی تنیس جهان) را برده و بر این ورزش حکومت کردهاند. با اینکه این دو تنیسور برخی خللها و شکستها را هم داشتهاند اما این توقفها در زمانهایی روی داده که آنها به خواسته خود بیشتر به کارهای جنبی و هنری و نمایشی پرداخته و از تمرکز کافی روی تنیس و تمرین این رشته دوری کردهاند. تشبیه رفتار و منشهای پدر ونوس و سرهنا به شاه ریچارد بیشتر با هدف نشان دادن سهم بزرگ این پدر در شکوفایی استعدادهای دخترانش صورت گرفته و سپردن این نقش کلیدی به ویل اسمیت نشان از امید و اهمیت فراوانی دارد که سازندگان این فیلم به سرنوشت اقتصادی آن و همچنین نحوه برخورد نهادهای بزرگ سینمایی با این فیلم بستهاند. شاید ویل اسمیت در تضاد با دوران طلاییاش که سالهای 1995 تا 2010 را در بر گرفت، اینک در گیشه همان حس طلایی و قدرت ربایندگی گذشته را نداشته باشد اما هنوز خیلیها با ارائه هر فیلم تازهای از او کیفیت و پیامدهای آن را تعقیب و آن کار را ارزیابی میکنند. پس از عرصه «شاه ریچارد» هم که مشکلات کرونایی در اکران آن یک سال و اندی تأخیر انداخت، همین واکنش از سوی هنردوستان مشاهده شده است. اسمیت در شش، هفت سال اخیر با فیلمهای سنگین و رنگینتری مانند «بیهوشی» و «7 پوند» برای فتح اسکار هم خیز برداشته اما هرگز از سطح کاندیدا شدن برای این جایزه فراتر نرفته است و «شاه ریچارد» اگر از این سطح عبور و ویل اسمیت را به یک نامزد جدیتر برای فتح اسکار تبدیل کند، تلاش او را چیزی مؤثرتر از همیشه جلوه خواهد داد. ویل اسمیت اینک در جایگاه و مقطعی از زمان ایستاده که هم خودش باید پل عبور از شهرت را که سالها زیر پای او بوده، به وسیلهای برای رسیدن به بالاترین اعتبار هنری تبدیل کند و هم آکادمی علوم سینمایی و هنرهای تصویری بپذیرد که در پی ترسیم انواع خاطرات و نوستالژیهای مرتبط با اسمیت در دو دهه و نیم اخیر زمان تعیین یک جایگاه تازه برای این هنرپیشه قد بلند سپاهپوست رسیده است. این از جالبترین وجوه اسکار در نود و چهارمین دوره اهدای این جوایز به حساب میآید، هر چند احساس میشود که پل عبور اسمیت به سمت اسکارها و یافتن جایی بین آنها هنوز قوام لازم را نیافته و قسمتی از این مسیر ناپیموده باقی مانده است. این دستکم یک هشدار تازه به آکادمی اسکار است تا در سالهای بعدی پاداش سالها پولسازی ویل اسمیت برای هالیوود و روغن زدن چرخههای کار این شهرک رویاسازیهای سینمایی را از طریق دادن یکی از مجسمههای طلایی معروف ولااقل یک اسکار افتخاری به او بدهد و الطاف عظیم مالی وی را جبران کند.
کدا
مارلی ماتلین 36 سال پیش تبدیل به تنها بازیگر ناشنوای تاریخ شد که جایزه اسکار بهترین هنرپیشه زن اول (1986) را برای فیلم «فرزندان یک خدای کوچکتر» تصاحب کرده و حالا که بیش از سه دهه و نیم از آن تاریخ میگذرد، او چنان بازی تأثیرگذاری را در فیلم «Coda» به کارگردانی سیان هدر ارائه داده که بعید است پس از این سالهای طولانی او را مجدداً نامزد این جایزه (البته در شاخه برترین بازیگر نقش دوم زن) نکند. فیلمی که اسکار نقش اول را به ماتلین بخشید و در عین جوانی او را مشهور کرد، «فرزندان خدای کوچکتر» در سال 1986 بود و فیلم جدیدی که او را در مسیر نامزدی اسکار نقش دوم سال 2022 قرار داده، «کدا» به کارگردانی سیان هدر است که مثل فیلم خبرساز 36 سال پیش وی حال و هوایی انسانی و اجتماعی و عاطفی دارد و البته اشک بینندگان را هم در میآورد. «کدا» پیرامون مادر کر و لالی است که باید با فرزند 17 ساله شنوا و قادر به تکلماش ارتباطی درست و کامل را برقرار کند و کنار وی یک زندگی موفق خانوادگی داشته باشد اما به سبب عارضه ناشنواییاش به سختی به این مهم نایل میشود و مشکلات از در و دیوار برای او میبارد. حسن ماتلین این است که چون مادرزاد کر و لال بوده بدون هیچ ادا و تظاهری و بسیار واقعی میتواند تصویرگر مردمانی از این دست باشد و آن قدر واقعی نشان میدهد که در قالبهایی از این دست قادر به تأثیرگذاری عمیق روی هر بینندهای هست. در عین حال ناشنوا بودن ماتلین سبب شده او به جز نقشهای مربوط به این قشر هرگز نقشهای دیگر و امکانهایی متفاوت را دریافت ندارد و قادر به ورود به عرصههایی تازه نباشد و دنیایش محدود و جوایزش اندک بماند. در این راستا حضور او در فیلمها و تئاترها و سریالهایی متعدد از 1986 به بعد هرگز به حد و حدودی نرسید که وی آرزو داشته و هدف گرفته بود و زحمات فراوان و کم ثمرش او
را بارها فرسوده و ناامید کرده است.
کوچه کابوسوار
این فیلم دلهرهآور تازهای از گییرمو دل تورو است و بافت آن و نوع ارائه قصه به گونهای است که با یک «فیلم نوآر» با معیارهای دهه 2020 طرف هستیم. یک اتفاق جالب در این فیلم همبازی شدن مجدد کیت بلنشت استرالیایی و رونی مارای امریکایی براساس انتخاب و رویکرد دل تورو است و این دو هنرپیشه زن نامدار شش سال پیش در «کارول» ساخته تاد هینز امریکایی نیز همبازی بودند. تفاوت این فیلم با کار هینز این است که برخلاف آن فیلم، سهم و نقش مارا در این اثر سینمایی بسیار کوچکتر از فیلم هینز است و در فیلم هینز، بلنشت و مارا سهمی برابر داشتند. با وجود این نحوه طراحی داستان توسط دل تورو و شکل پردازش اتفاقات فیلم به گونهای است که مارا با وجود کوچکتر بودن نقش محوله بازیاش توی چشم میخورد و از هیچ یک از ارکان اصلی و جریانات پایهای فیلم جدایی ندارد. با این حال «کوچه کابوسوار» یک کار اوریژینال و فیلمی خلق شده توسط دل تورو نیست و این هنرمند چند وجهی که چهار سال پیش با «شکل آب» یکی از غیرمتعارفترین فیلمهای سالیان معاصر را ساخت، برای پردازش «کوچه کابوسوار» از یک رمان قدیمی ویلیام لیندسی گریشام الهام گرفته است. یک اقتباس قبلی سینمایی هم از روی این رمان وجود دارد که مربوط به سال 1947 میشود و نه فروش زیادی داشت و نه منتقدان آن را تحویل گرفتند. در نسخه دل تورو که در عین حفظ خط اصلی و خمیرمایه داستان اولیه برخی به روزسازیها هم در آن انجام شده، مردی را (با بازی بردلی کوپر) پیش رو داریم که از این شهر به آن شهر میرود و از هر ماجرا و آدم و فرصتی برای کسب درآمد بهره میگیرد. او روزی در مسیرش با یک زن روانشناس خطرناک و غیر قابل تخمین (با بازی کیت بلنشت) آشنا میشود که هر چیزی از او بر میآید و از حرکاتش تزویر و ظاهرسازی میبارد. این زوج غریب و آنچه در ارتباط با کاراکتر رونی مارا برای آنها اتفاق میافتد و فضای غریب و مرموز فیلم چیزهایی است که حالت «فیلم نوآر»ی فیلم را تشدید و آن را دیدنیتر و صاحب جذابیتهای برخاسته از ناشناختگی و ابهام و سردرگمی میکند. دل تورو باوجود ارائه فیلمهایی علمی-تخیلی و مبتنی بر توهم در دوره اول کارش و سپس رویکرد به کارهای حادثهای و پرفروش و هالیوودی مانند دوگانه
«Pacific Rim» همیشه به سمت آن دسته از کارهای هنری گرایش بیشتری داشته که فضا و امکان فزونتری را برای ایدهپردازی و خیالسازی به او بدهند و «Nightmare Alley» چیزی از این قبیل است.
انتهای تلخکامی
تمامی فیلمهای پال توماس اندرسون طی دو دهه و نیم اخیر منهای «تشنه عشق» کاندیدای حداقل دو جایزه اسکار شدهاند و در نتیجه سخت است تصور کنیم که کار تازه او هیچ جا و احتمال و امکانی در راههای منتهی به اسکار2022 ندارد و کلاً دست خالی خواهد ماند. فیلم جدید اندرسون که هم «بطن تلخ» نامیده شده و هم «انتهای تلخکامی» نه یک داستان معمولی و خارج از انگارهها و مکانیسم هالیوود و غیرمتکی بر چرخههای فیلمسازی در غرب بلکه کاملاً مبتنی بر این چرخههاست و راجع به مناسبات هالیوودی و روشهای فیلمسازی در غرب است که انواع ارتباطات پشت پرده از آن میبارد و هر چیزی همانی نیست که
نشان میدهد.
فیلم جدید اندرسون پیرامون نوجوانی دبیرستانی است که وارد کار سینما شده و بازیگری را آغاز کرده و چون سن کم و تجربه اندکی دارد، هر خطر بالقوهای وی را تهدید میکند. اتفاقات در دهه 1970 روی میدهد و در نتیجه مسأله گریم و طراحی لباس و چهره و ارائه تصویر و تجسمی درست از آن ایام از مشخصههای مهم و ضروریات اکتسابی این فیلم است و اندرسون به خوبی توانسته این نیاز را تأمین و فیلم را صاحب حال و هوای لازم کند.
با این اوصاف هم سران آکادمی اسکار در آن راز و رمزهای جذاب مورد علاقهشان را یافتهاند و هم بینندگان معمولی ردی از اتفاقاتی که چون برایشان غیرمنتظره است، ارزش تعقیب آن را تا آخرین ثانیههای فیلم دارد. شکی نیست که اندرسون با ارائه فیلمی که مبتنی بر دنیای غیرقابل اعتماد هالیوود است، بیش از هر کسی در طول سالجاری به لایههای پنهانی فیلمسازی نقب زده و افشاگریهای حرفهای و اجتماعی کرده است.