ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
سخن روز
قال الحسین علیه السلام:
شکر تو بر نعمت گذشته، زمینه ساز نعمت آینده است.
نزهه الناظر و تنبیه الخاطر ص80
سیدعباس صالحی: چراغ سینما خاموشنشدنی است
بار دیگر و سال دیگر سینما و جشنواره فجر. سینما شاید نتواند دنیا را تغییر بدهد اما میتواند دریچه گفت و گو را بین انسانها باز کند و امروز بیش از هر زمان دیگر به گفتوگو نیاز داریم.
امروز پایان 10 روز با گفتوگو و لحظات به یاد ماندنی بود. جشنواره فجر فرصت یگانهای برای گفت و گوهای وسیع اجتماعی است. از سوی دیگر دوربین سینما ظرفیت ویژهای برای دیدن و عمیق دیدن دارد و ما چقدر به این زاویه دیدها و چشماندازهای تازه نیازمندیم.
ایران و انسان به این نگاهها و این چشماندازها نیازهای جدیتری داشته و دارد و جشنواره فیلم فجر فرصتی برای دیدن تبادل و نقد بوده و هست. در این جشنواره میزبان و میهمان یکی هستند و هر دو در تکاپو هستند که این رویداد باشکوه برگزار شود. امروز دهمین روز جشنواره و آخرین روز است اما چراغ سینما خاموش نشدنی است.
صحبتهای وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی
در اختتامیه جشنواره فیلم فجر
سیوهشتمین جشنواره فیلم فجر دیشب برگزیدگان خود را شناخت
شبی که خورشید درخشید
گروه فرهنگی/بالاخرهبعد از ده روز، جشنواره سیوهشتم فیلم فجر با فراز و فرودها و حاشیههای بسیار دیشب و با اعلام برگزیدگان و برندگان سیمرغهای سیوهشتم به کار خود خاتمه داد. این دوره جشنواره مثل تمام دورههای گذشته چالشهای بسیاری را تجربه کرد و علیالخصوص پردیس سینمایی ملت، که پاتوق اصلی اهل رسانه بود کانون اطلاعرسانی از جزئیات برگزاری این جشنواره و اکران فیلمها و حواشی آنها در نشستهای خبری بود. اکران فیلم مسعود کیمیایی یعنی «خون شد» و عدم حضورش در پردیس ملت و برگزار نشدن نشست خبریاش، حضور شهاب حسینی و حرفهایش درباره کیمیایی را در رسانههای صوتی، تصویری و اینترنتی داغ کرد و نشست پرتب و تاب فیلم ابراهیم حاتمیکیا یعنی «خروج» هم بیشتر از هر چیزی شبیه به یک جلسه مجادله و تفهیم اتهام بود تا نشست خبری. اما جشنواره سیوهشتم با شعار خاص امسالش یعنی «با سینما کنار هم باشیم» در معدود فیلمها و نشستهایی محقق شد. فیلمهایی مثل «سینما شهر قصه» کیوان علیمحمدی و علیاکبر حیدری که اصولاً به تشکر اکثر اهالی رسانه از کارگردان و عوامل فیلم گذشت یا فیلم «خورشید» مجید مجیدی که نظر مثبت اکثریت اهل رسانه را به همراه داشت. این دوره ویژگیهای خاص دیگری هم داشت و حضور چند نسل از فیلمسازها در کنار هم بود. از محمدکارت جوان و فیلم اولش «شنای پروانه» که در دوازده رشته نامزد دریافت سیمرغ شد، تا بهمن ارک و مرتضی فرشباف و بهتاش صناعیهای جوان و از طرف دیگر کیمیایی، مجیدی و حاتمیکیا که از کارگردانهای قدیمی و پیشکسوت سینما به حساب میآیند. بههر صورت سیمرغ های جشنواره سیوهشتم بالاخره به قول آن تیترهای کلیشهای همیشگی به آشیانه رسیدند و تکلیف بسیاری معلوم شد و برخی شاد و برخی ناراحت به خانه برگشتند. سیدعباس صالحی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی، حسین انتظامی رئیس سازمان سینمایی ،منوچهر شاهسواری، همایون اسعدیان، محمد مهدی طباطبایینژاد معاون نظارت و ارزشیابی سازمان سینمایی، علیرضا تابش رئیس بنیاد سینمایی فارابی و هنرمندان و مدیران بسیاری در این مراسم حاضر بودند. شهیدیفر با مرور اتفاقات تلخ و شیرین چند ماه گذشته، و آنچه در این ده روز در قاب و قالب سینما اتفاق افتاد مراسم اختتامیه سیوهشتمین جشنواره فیلم فجر را کلید زد و کلیپی با همین مضمون در سالن پخش شد. سپس ابراهیم داروغه زاده دبیر سی و هشتمین جشنواره فیلم فجر به عنوان اولین سخنران این رویداد در سخنانی ضمن تشکر از عوامل جشنواره و فیلمسازان به شهادت سردار قاسم سلیمانی و اتفاقات اخیری که در جامعه رخ داده اشاره کرد و ادامه داد: این جشنواره هر سال ما را کنار هم جمع میکند تا فیلمسازان به بیان نظرات خود بپردازند و پس از آن گفتوگوها آغاز میشود. اینها آغازی است برای باهم بودن و فهم و درک دنیای پیرامون.
سیمرغهای اول
برنامه به طور رسمی با اهدای سیمرغ به برگزیده سه بخش نگاه نو، کوتاه داستانی و مستند بلند ادامه پیدا کرد. در این بخش مهدی جعفری، مصطفی رزاق کریمی، هادی مقدم دوست، روح الله حجازی و فرشته طائرپور روی صحنه حاضر شدند تا سیمرغ بلورین فیلمهای کوتاه داستانی جشنواره امسال را به فیلم «دابُر» به تهیهکنندگی و کارگردانی سعید نجاتی اهدا کنند. سیمرغ بلورین جشنواره هم در بخش فیلمهای مستند در نهایت به «جایی برای فرشتهها نیست» به کارگردانی سام کلانتری و تهیه کنندگی محمد شکیبانیا و محسن شاه محمد میراب رسید. از میان نامزدهای نگاه نو، سیمرغ در نهایت به اولین فیلم سعید ملکان یعنی «روز صفر» رسید.
سودای سیمرغ
مراسم اختتامیه با بخش سودای سیمرغ ادامه پیدا کرد و در نهایت برگزیدگان بخشهای مختلف به این ترتیب معرفی و تشویق شدند: محمد برادران بهترین جلوههای ویژه بصری را برای فیلم «خروج»، محسن روزبهانی برای جلوههای ویژه میدانی برای فیلم «روز صفر»، بهترین چهرهپردازی مهرداد میرکیانی برای فیلم «خروج»، امیر ملکپور سیمرغ بلورین بهترین طراحی لباس برای «روز صفر»، بهترین طراحی صحنه به کیوان مقدم برای «خورشید»، بهترین صدا مهدی صالحکرمانی صدابردار و آرش قاسمی صداگذار برای «شنای پروانه»، سیمرغ بلورین بهترین موسیقی متن به بامداد افشار برای فیلم «پوست»، بهترین تدوین به اسماعیل علیزاده برای فیلم «شنای پروانه»، بهترین فیلمبرداری به مرتضی نجفی برای فیلم «تومان».
سیمرغ بازیگران مکمل
سیمرغ بلورین بهترین نقش مکمل زن هم از بین لیلا زارع برای فیلم خون شد، مینو شریفیپور برای فیلم درخت گردو، سمیرا حسنپور برای فیلم سهکام حبس، طناز طباطبایی برای فیلم شنای پروانه، باران کوثری برای فیلم عامهپسند، ستاره پسیانی برای فیلم من میترسم، در نهایت به طناز طباطبایی برای بازی در فیلم شنای پروانه تعلق گرفت. سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد هم از بین جواد عزتی برای فیلم آتابای، ارشیا نیکبین برای فیلم ابر بارانش گرفته، امیر آقایی برای فیلم شنای پروانه، مجتبی پیرزاده برای فیلم تومان، بابک کریمی برای فیلم سینماشهرقصه، نوید پورفرج برای فیلم مغز استخوان اهدا شد به امیر آقایی برای فیلم «شنای پروانه». آقایی در سخنان کوتاهی بعد از دریافت جایزهاش گفت: «رفتن برای کسی است که رفته باشد، ما نرفتیم. ما ریشه در این خاک داریم.» بهترین بازیگر نقش اصلی زن هم از بین نازنین احمدی برای فیلم ابر بارانش گرفته، پریناز ایزدیار برای فیلم سهکام حبس، مریم مقدم برای فیلم قصیده گاو سفید، ندا جبرئیلی برای فیلم مردن در آب مطهر، الناز شاکردوست برای فیلم من میترسم در نهایت به نازنین احمدی برای فیلم ابر بارانش گرفته تعلق گرفت. سیمرغ بلورین بهترین نقش اصلی مرد هم از بین میرسعید مولویان برای فیلم تومان، فرامرز قریبیان برای فیلم خروج، پیمان معادی برای فیلم درخت گردو، امیر جدیدی برای فیلم روز صفر، علی شادمان برای فیلم مردن در آب مطهر به پیمان معادی برای فیلم «زیر درخت گردو» تعلق گرفت که اولین سیمرغ این بازیگر سینماست. در بخشی دیگر هم سیمرغ بلورین فیلم هنر و تجربه به بهرام و بهمن ارگ برای کارگردانی فیلم پوست تعلق گرفت. سیمرغ بلورین بهترین فیلمنامه هم از بین نیما جاویدی و مجید مجیدی برای فیلم خورشید، سعید ملکان و بهرام توکلی برای فیلم روز صفر، محمد کارت، حسین دوماری و پدرام پورامیری برای فیلم شنای پروانه، بهتاش صناعیها، مریم مقدم و مهرداد کورشنیا برای فیلم قصیده گاو سفید، علی زرنگار برای فیلم مغز استخوان، بهنام بهزادی و سحر سخایی برای فیلم من میترسم، در نهایت به نیما جاویدی و مجید مجیدی برای فیلم خورشید تعلق گرفت. جایزه ویژه هیات داوران هم به روز صفر ساخته سعید ملکان تعلق گرفت. در نهایت با حضور وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی روی صحنه نامزدهای بهترین کارگردانی هم اعلام شدند و از میان نیکی کریمی برای فیلم آتابای، مرتضی فرشباف برای فیلم تومان، مجید مجیدی برای فیلم خورشید، محمدحسین مهدویان برای فیلم درخت گردو، سعید ملکان برای فیلم روز صفر، محمد کارت برای فیلم شنای پروانه، این سیمرغ به محمدحسین مهدویان برای فیلم «زیر درخت گردو» اهدا شد. جایزه بهترین فیلم هم اهدا شد به خورشید به تهیه کنندگی امیر بنان و مجید مجیدی به کارگردانی مجید مجیدی.
درباره عکسها و فیلمهای به جا مانده از انقلاب
عظمت یک واقعه
روبرت صافاریان
منتقد، نویسنده و مترجم
این پرسش زمانی دراز ذهنم را به خود مشغول کرده بود که بدون عکسهای بازمانده از دوران تاریخی مهم، آیا درک ما از آن دوران تغییری میکرد؟ اکنون، با تماشای عکسها و فیلمهای روزهای منتهی به پیروزی انقلاب در بهمنماه ۱۳۵۷، با اطمینان میتوانم بگویم که بدون عکسهای عکاسان و فیلمسازانی که تصویر فوتوگرافیک مردم در خیابانها را در آن روزها ثبت کردند، تصور ما - اعم از کسانی که آن روزها را دیدهایم و کسانی که در آن روزها نبودهاند - از آن دوران چیزی کم میداشت، متفاوت میبود از آنچه امروز هست. این عکسها هرچه نباشند گواهی هستند بر آنچه بهعنوان «عظمت انقلاب» از آن یاد میشود، شاهدی هستند بر شوری که خیابانها را فرا گرفته بود. محتوای این شور، درستی و نادرستیاش، واقعیت و توهمش، پیامدهایش، اینها آن چیزهایی نیستند که این عکسها از آن سخن میگویند. کار عکاس - عموماً از موضعی همدلانه، موضعی که در عکسها راه یافته است - ثبت حال و هوای آن روزگار بوده است. دوربینهایی که این عکسها را ثبت کردهاند شاهد تغییر بزرگی بودند که کسی انتظارش را نداشت به این زودی فرا برسد. شوخی نبود، رژیمی که روشنفکران و مذهبیون را تحقیر کرده بود، حکومتی که نیرومندترین ارتش خاورمیانه را داشت، داشت جلوی چشم همه از هم فرو میپاشید.
از کتابهای عکس آن دوران دو نمونه در کتابخانهام دارم: انقلاب به روایت اکبر ناظمی: عکسهای منتشرنشده از وقایع سال ۱۳۵۷ (انتشارات سوره مهر) و عکسهای مریم زندی از انقلاب ۵۷ (نشر نظر). البته تعداد عکاسانی که از رویدادهای انقلاب عکس گرفتهاند خیلی بیشتر از اینهاست. کتابها را ورق میزنم. دست کم دو نوع عکس را میتوان از هم تشخیص داد. عکسهایی که انبوهی جمعیت در آنها خیرهکننده است و عکسهایی که در گوشه وکنارش، تصویر شاه در آتش میسوزد یا ماشینی واژگون شده طعمه شعلههای آتش است. عکسهایی که از حضور جمعیتهای پرشمار در خیابانها خبر میدهند و آنهایی که از لذت تماشای فروپاشی نظام مستقر حکایت میکنند. هریک از اینها به نحوی بر روحیات غالب آن دوران گواهی میدهند. اینها راجع به احزاب و گرایشهای سیاسی مشارکتکننده در انقلاب، تصمیمگیریهای مهم سیاسی، تغییرات کابینهها و اعلام حکومت نظامی و اوضاع جهان و دیدارهای رهبران که همه نقش مهمی در تعیین مسیر انقلاب داشتند، چیزی نمیگویند و از اینرو به اندازه حتی صفحات روزنامههای آن دوران ارزش استنادی ندارند، اما به گمانم در مجموع چیز مهمتری میگویند و آن همان طور که گفتم گواهی بر روح غالب زمانه است.
فیلمهای مستندی که رویدادهای خیابانهای تهران و شهرهای دیگر را در شهریور تا بهمن ۱۳۵۷ به تصویر میکشند هم مانند عکسها تصویری سینماتوگرافیک و لذا موثق از آن چیزی که جلوی دوربین اتفاق میافتد ثبت کردهاند. در میان این فیلمها دو فیلم شاخصترند: تپش تاریخ (فریدون مشیری، محمود بهادری و اصغر شهدوست) و برای آزادی (حسین ترابی). این دو فیلم که دوره تقریباً مشابهی را پوشش میدهند، علاوه بر آنچه گفته شد، در ارائه تصویری ملموس از پیچیدگی اوضاع در آخرین روزهای رژیم سابق نیز موفقاند. هردو فیلم در زمانی نزدیک به پیروزی انقلاب تدوین شدهاند و گفتمان مسلط آنها گفتمان غالب دورانشان است، اما تصویری در اختیار ما میگذارند از روزهایی استثنایی که میتوان به گونهای متفاوت از فیلمسازانشان دید.
تصویر فوتوگرافیک وفادارانهتر و موثقتر از هر وسیله دیگری نقش اشیا، ساختمانها، میدانها، خیابانها و آدمهای جلوی دوربین را ثبت میکند. اما این تصویرهای انضمامی هنوز تصویر واقعیت نیستند. واقعیت پیچیدهتر از اینهاست و شامل مناسبات نهادهای اجتماعی و سیاسی و غیره نیز میشود. تصاویری که از دوره انقلاب باقی ماندهاند به مفهومی که گفتیم درک ما را از آن دوره کامل میکنند، نقش مهمی دارند در شکلگیری تصویری که آیندگان از آن روزها خواهند داشت، اما به تنهایی درباره عوامل اجتماعی و تاریخی عمیقی که در پس رویدادهای خیابانها عمل میکردند چیزی نمیگویند. اصلاً انقلاب که فقط در خیابانها رخ نمیدهد. در اتاقهای دربسته مذاکره و خانهها و اداره ها و کاخها هم اتفاق میافتد. اما عکسهای انقلاب همه از خیابانها هستند. و این محدودیت آنهاست. تصویر فوتوگرافیک تواناییهایی دارد بیهمتا و محدودیتهایی نیز. هر دو را باید به رسمیت شناخت.
منتقد، نویسنده و مترجم
این پرسش زمانی دراز ذهنم را به خود مشغول کرده بود که بدون عکسهای بازمانده از دوران تاریخی مهم، آیا درک ما از آن دوران تغییری میکرد؟ اکنون، با تماشای عکسها و فیلمهای روزهای منتهی به پیروزی انقلاب در بهمنماه ۱۳۵۷، با اطمینان میتوانم بگویم که بدون عکسهای عکاسان و فیلمسازانی که تصویر فوتوگرافیک مردم در خیابانها را در آن روزها ثبت کردند، تصور ما - اعم از کسانی که آن روزها را دیدهایم و کسانی که در آن روزها نبودهاند - از آن دوران چیزی کم میداشت، متفاوت میبود از آنچه امروز هست. این عکسها هرچه نباشند گواهی هستند بر آنچه بهعنوان «عظمت انقلاب» از آن یاد میشود، شاهدی هستند بر شوری که خیابانها را فرا گرفته بود. محتوای این شور، درستی و نادرستیاش، واقعیت و توهمش، پیامدهایش، اینها آن چیزهایی نیستند که این عکسها از آن سخن میگویند. کار عکاس - عموماً از موضعی همدلانه، موضعی که در عکسها راه یافته است - ثبت حال و هوای آن روزگار بوده است. دوربینهایی که این عکسها را ثبت کردهاند شاهد تغییر بزرگی بودند که کسی انتظارش را نداشت به این زودی فرا برسد. شوخی نبود، رژیمی که روشنفکران و مذهبیون را تحقیر کرده بود، حکومتی که نیرومندترین ارتش خاورمیانه را داشت، داشت جلوی چشم همه از هم فرو میپاشید.
از کتابهای عکس آن دوران دو نمونه در کتابخانهام دارم: انقلاب به روایت اکبر ناظمی: عکسهای منتشرنشده از وقایع سال ۱۳۵۷ (انتشارات سوره مهر) و عکسهای مریم زندی از انقلاب ۵۷ (نشر نظر). البته تعداد عکاسانی که از رویدادهای انقلاب عکس گرفتهاند خیلی بیشتر از اینهاست. کتابها را ورق میزنم. دست کم دو نوع عکس را میتوان از هم تشخیص داد. عکسهایی که انبوهی جمعیت در آنها خیرهکننده است و عکسهایی که در گوشه وکنارش، تصویر شاه در آتش میسوزد یا ماشینی واژگون شده طعمه شعلههای آتش است. عکسهایی که از حضور جمعیتهای پرشمار در خیابانها خبر میدهند و آنهایی که از لذت تماشای فروپاشی نظام مستقر حکایت میکنند. هریک از اینها به نحوی بر روحیات غالب آن دوران گواهی میدهند. اینها راجع به احزاب و گرایشهای سیاسی مشارکتکننده در انقلاب، تصمیمگیریهای مهم سیاسی، تغییرات کابینهها و اعلام حکومت نظامی و اوضاع جهان و دیدارهای رهبران که همه نقش مهمی در تعیین مسیر انقلاب داشتند، چیزی نمیگویند و از اینرو به اندازه حتی صفحات روزنامههای آن دوران ارزش استنادی ندارند، اما به گمانم در مجموع چیز مهمتری میگویند و آن همان طور که گفتم گواهی بر روح غالب زمانه است.
فیلمهای مستندی که رویدادهای خیابانهای تهران و شهرهای دیگر را در شهریور تا بهمن ۱۳۵۷ به تصویر میکشند هم مانند عکسها تصویری سینماتوگرافیک و لذا موثق از آن چیزی که جلوی دوربین اتفاق میافتد ثبت کردهاند. در میان این فیلمها دو فیلم شاخصترند: تپش تاریخ (فریدون مشیری، محمود بهادری و اصغر شهدوست) و برای آزادی (حسین ترابی). این دو فیلم که دوره تقریباً مشابهی را پوشش میدهند، علاوه بر آنچه گفته شد، در ارائه تصویری ملموس از پیچیدگی اوضاع در آخرین روزهای رژیم سابق نیز موفقاند. هردو فیلم در زمانی نزدیک به پیروزی انقلاب تدوین شدهاند و گفتمان مسلط آنها گفتمان غالب دورانشان است، اما تصویری در اختیار ما میگذارند از روزهایی استثنایی که میتوان به گونهای متفاوت از فیلمسازانشان دید.
تصویر فوتوگرافیک وفادارانهتر و موثقتر از هر وسیله دیگری نقش اشیا، ساختمانها، میدانها، خیابانها و آدمهای جلوی دوربین را ثبت میکند. اما این تصویرهای انضمامی هنوز تصویر واقعیت نیستند. واقعیت پیچیدهتر از اینهاست و شامل مناسبات نهادهای اجتماعی و سیاسی و غیره نیز میشود. تصاویری که از دوره انقلاب باقی ماندهاند به مفهومی که گفتیم درک ما را از آن دوره کامل میکنند، نقش مهمی دارند در شکلگیری تصویری که آیندگان از آن روزها خواهند داشت، اما به تنهایی درباره عوامل اجتماعی و تاریخی عمیقی که در پس رویدادهای خیابانها عمل میکردند چیزی نمیگویند. اصلاً انقلاب که فقط در خیابانها رخ نمیدهد. در اتاقهای دربسته مذاکره و خانهها و اداره ها و کاخها هم اتفاق میافتد. اما عکسهای انقلاب همه از خیابانها هستند. و این محدودیت آنهاست. تصویر فوتوگرافیک تواناییهایی دارد بیهمتا و محدودیتهایی نیز. هر دو را باید به رسمیت شناخت.
زیستن مرگ زیر «درخت گردو»
سرگه بارسقیان
روزنامه نگار
این داستان از آخر به اول میرسد و اول این داستان آخر آنست. «درخت گردو» قصه همین به انتها رسیدن است وقتی هنوز چیزی شروع نشده. حکایت تکرارشونده مردن در خفا و دفن در سکوت. داستان حمله شیمیایی به سردشت در ۷ تیر ۶۶ و روایت یک سکوت ممتد؛ چه در ساعات اولینش که قربانیان در برزخ دانستن زخمی که راه نفسشان را میبست باید با اتوبوس راه ۵ ساعته تا تبریز را طی میکردند و چه زمانی که آنجا هم نباید کسی بو میبرد که عدهای از هموطنان در بهت و ناباوری، شیمیایی شدهاند تا مگر متصدی بیمارستان تختی بدهد و صاحب حمام، دوشی و چه حتی در تهران که کسی نباید میگفت بیماران طبقه چهارم را چرا آوردند، از کجا و چرا یکی یکی سر از سردخانه درمیآورند و چه طی این ۳۲ سال که این تراژدی بزرگی چنین در وطن خویش غریب مانده و حالا با «درخت گردو» محمدحسین مهدویان به تصویر درآمده است. این فیلم شایسته تحسین است؛ برای شکستن این سکوت ممتد و بازگوییاش با یک تراژدی واقعی. داستان زندگی قادر مولانپور که ۳ فرزند و همسر باردارش را در آن جنایت از دست داد و ۱۱ دی ۹۵ که چشم از این جهان بست، هنوز چشم انتظار دیدن آخرین فرزندش بود که پس از حمله شیمیایی به دنیا آمده بود.
تراژدیها از دل همین حقایق زاده میشوند و میمیرانند. چه «پیانیست» رومن پولانسکی باشد و داستان اشپیلمان نوازنده که شاهد کشتار خانوادهاش در گتوی ورشو بود و چه «درخت گردو» و قصه اوستا قادر در سردشت. اوستا قادری که به تعبیر شاملویی، مرگ را زیسته با آوازی غمناک و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده؛ تا ۷۰ سالگی و تا شهادت در دادگاه لاهه علیه عاملان نسلکشی سردشت. این فیلم یک مستند واقعی است از مرگ شهین، ناصر، مال مال و مریم و جدایی غریبانه ژینا. روایت جا گذاشتن یکی پس از دیگری در سردشت و تبریز و تهران. گرچه در روایت فیلم مریم در بیمارستان سردشت و در اصل مریم در تبریز با به دنیا آوردن ژینا (زندگیبخش) به پایان زندگی میرسد اما همان یک وعده حیات هم در وانفسای ندانمکاری مدیریت بحرانها از آغوش پدر بازماند؛ و ماند دلداری آخر راوی از زبان پدر که دلخوش به سرنوشت متفاوت ژینا از دیگر دختران روستا خودش را برای این هجر ۳۰ ساله تسلی میداد. پدری مصیبتزده با جنازه کودکانش بر دوش، باید راه شهر تا روستا؛ شاهد دهشت بزرگ در غریبآباد شهرها حیران، باید راه دادخواهی را از سردشت تا لاهه تنها بپیماید.
این تلخی تنهایی یک انسان است در حیرت جنایت دشمن و در غربت حمایت دوست. از غیر خورده و از خودی رانده و در خویش مانده. حکایت تکرارشونده سوگواران تنها و سوگواری تنهایان، سوزناکترین مرثیه عالمیان است. چشم بستن بر یک جنایت، آغاز جنایتهای دیگر است؛ و چنانکه اوستا قادر گفت سکوت درباره سردشت، شروع جنایت در حلبچه بود؛ همانطور که این گفته هیتلر در زمان حمله به لهستان در سال ۱۹۳۹ باورپذیر میشود: «امروز چه کسی نابودی ارمنیها را به یاد دارد؟» و سینما زبان یادآوری است و «درخت گردو» ادای دین سینمای ایران به قربانیان یکی از هولناکترین جنایات بشری؛ مردمان کرد که با امیدشان زندهاند.
جادوی نگاهها
خسرو نقیبی
معاون سردبیر
«سینما شهر قصه» از جایی دیگر میآمد، بیرون از خاستگاه همه فیلمهای دیگر فجر ۳۸... یک فیلم همدلانه برای ایران امروز با محوریت سینما
«سینما شهرقصه» آن کشف دم آخر جشنواره سیوهشتم فجر بود. همدلانهترین فیلمی که حداقل در این چندسال اخیر در سینمای ایران دیدهام. من «سینما پارادیزو»باز نیستم؛ که بگویم سینما پار ادیزوی ایرانی است. برای من، فیلم کیوان علیمحمدی و علیاکبر حیدری، «خودش» است؛ یک فیلم اصیل، از دل سینمای ایران. فیلمی که به ظاهر شوخی است، سرخوش است و خودش خودش را جدی نمیگیرد اما هرچه جلوتر میرود، درست یک جایی که حواست نیست، میبینی اصلاً هم آنقدر که به نظر میرسد «سهل» نیست، کاملاً آگاهانه حرکت میکند و بعد، جایی میرسد که خفتت را میچسبد و چشمت راتر میکند؛ خاصه آنکه عاشق سینما باشی... عاشق سینما شده باشی در سالیانی. این فیلمی است که یادت میاندازد چرا. چه شد که کار به اینجا رسید. عاشق چه نگاههایی و چه لحظههایی و چه جادویی شدی که سرت به جای تماشای پرده، چرخید سمت آن اتاقک کوچکی که نقطه نور از آن میتابید و کنجکاو شدی که ببینی آن تو چیست. یاد اولین باری که دستگاه آپارات را دیدی، قوطیهای فیلم را، یاد خیلی چیزهای دیگر را. جایی در فیلم هست که من دیگر سپرم افتاد و تسلیم شدم. دقیقهای که نگاه دادنهای بازیگران همه این سالیان را به دوربین، خالقان اثر، پشت هم چیدهاند. شخصیتهای آشنایی که به یک دیگری بیرون قاب نگاه میکنند. جادوی نگاه، انگار خود «سینما»است. خود آن لحظه برای همیشه تسلیم سینما شدن.
«سینما شهرقصه» فیلم شوخ و شنگی است. از دورهای آغاز میکند که قرار بوده سینما دیگر نباشد و از عاشقی میگوید که نمیتواند دل از پرده بکند و کمکم نگاهش را هم و سلیقهاش را هم تربیت میکند تا «فیلم خوب» ببیند. قصه والد عاشق سینمای ماست، وقتی تهش روی صندلی سینما مینشیند و گلایه میکند که حداقل فیلم را یکبار در خانه نشانمان میداد. قصه همه مایی که درون سینما کار میکنیم. جدا از این، فیلمِ یکجا ایستادن ایرانی کنار ایرانی است. اینکه با هر روحیهای و هر طبقهای، میشود کنار هم ایستاد. کنار هم نشست. کنار هم بود. میگوید سینما میتواند چنین کند. از لالهزار تا جبهه، این سینما بوده که روحیه جمعی میساخته و میخواسته ما یک «ملت» باشیم، کنار هم و دوشادوش هم.
این یک نقد فیلم نیست. خودم میدانم انشای احساساتی پسرکی است که سالها بعد آخرین دقایق «سینما شهرقصه» را با چشمان خیس دید و رفت کارگردان را بغل کرد و چشم او را هم تر کرد؛ شاید به یاد روزهایی که هرکدام جداگانه عاشق سینما شده بودند ولی هر دو از یک نقطه این عشق را تجربه کردند. اینها را آن پسرک ده دوازده ساله مینویسد که اولینبار مرعوب سکانس حرکت دوربین در افتتاحیه «سرب»، فهمید سینما جایی را نشانش میدهد بیرون روزمرِگی. سینما «رؤیا» میسازد. آن وقتها هنوز «پدرخوانده» را ندیده بود. پسرکی که از همان سن رفت و نشست در سالنهای راسته خیابان جمهوری و سعی کرد اسمهای قدیمیشان را یاد بگیرد. چون دیده بود عشقفیلمها هنوز به نیاگارا و ماژستیک میروند، نه جمهوری و سعدی. آسیا و شهرقشنگ را دوستتر داشت، چون هنوز همان اسم را بر سر در داشتند و اصیلتر به نظر میرسیدند. رفت توی آپاراتخانهها، تا منبع آن نور را کشف کند و نگاتیوهای سر و ته پردهها را، پوسترها را و عکسهای پشت ویترین را، به هر طریق، به دست آورد. «سینما شهرقصه» یادآور همه آن روزها و فیلم آن نسل عاشقپیشه است، پس طبیعی است که همه آنها را سر یک نقطه گرد هم آورد.
معاون سردبیر
«سینما شهر قصه» از جایی دیگر میآمد، بیرون از خاستگاه همه فیلمهای دیگر فجر ۳۸... یک فیلم همدلانه برای ایران امروز با محوریت سینما
«سینما شهرقصه» آن کشف دم آخر جشنواره سیوهشتم فجر بود. همدلانهترین فیلمی که حداقل در این چندسال اخیر در سینمای ایران دیدهام. من «سینما پارادیزو»باز نیستم؛ که بگویم سینما پار ادیزوی ایرانی است. برای من، فیلم کیوان علیمحمدی و علیاکبر حیدری، «خودش» است؛ یک فیلم اصیل، از دل سینمای ایران. فیلمی که به ظاهر شوخی است، سرخوش است و خودش خودش را جدی نمیگیرد اما هرچه جلوتر میرود، درست یک جایی که حواست نیست، میبینی اصلاً هم آنقدر که به نظر میرسد «سهل» نیست، کاملاً آگاهانه حرکت میکند و بعد، جایی میرسد که خفتت را میچسبد و چشمت راتر میکند؛ خاصه آنکه عاشق سینما باشی... عاشق سینما شده باشی در سالیانی. این فیلمی است که یادت میاندازد چرا. چه شد که کار به اینجا رسید. عاشق چه نگاههایی و چه لحظههایی و چه جادویی شدی که سرت به جای تماشای پرده، چرخید سمت آن اتاقک کوچکی که نقطه نور از آن میتابید و کنجکاو شدی که ببینی آن تو چیست. یاد اولین باری که دستگاه آپارات را دیدی، قوطیهای فیلم را، یاد خیلی چیزهای دیگر را. جایی در فیلم هست که من دیگر سپرم افتاد و تسلیم شدم. دقیقهای که نگاه دادنهای بازیگران همه این سالیان را به دوربین، خالقان اثر، پشت هم چیدهاند. شخصیتهای آشنایی که به یک دیگری بیرون قاب نگاه میکنند. جادوی نگاه، انگار خود «سینما»است. خود آن لحظه برای همیشه تسلیم سینما شدن.
«سینما شهرقصه» فیلم شوخ و شنگی است. از دورهای آغاز میکند که قرار بوده سینما دیگر نباشد و از عاشقی میگوید که نمیتواند دل از پرده بکند و کمکم نگاهش را هم و سلیقهاش را هم تربیت میکند تا «فیلم خوب» ببیند. قصه والد عاشق سینمای ماست، وقتی تهش روی صندلی سینما مینشیند و گلایه میکند که حداقل فیلم را یکبار در خانه نشانمان میداد. قصه همه مایی که درون سینما کار میکنیم. جدا از این، فیلمِ یکجا ایستادن ایرانی کنار ایرانی است. اینکه با هر روحیهای و هر طبقهای، میشود کنار هم ایستاد. کنار هم نشست. کنار هم بود. میگوید سینما میتواند چنین کند. از لالهزار تا جبهه، این سینما بوده که روحیه جمعی میساخته و میخواسته ما یک «ملت» باشیم، کنار هم و دوشادوش هم.
این یک نقد فیلم نیست. خودم میدانم انشای احساساتی پسرکی است که سالها بعد آخرین دقایق «سینما شهرقصه» را با چشمان خیس دید و رفت کارگردان را بغل کرد و چشم او را هم تر کرد؛ شاید به یاد روزهایی که هرکدام جداگانه عاشق سینما شده بودند ولی هر دو از یک نقطه این عشق را تجربه کردند. اینها را آن پسرک ده دوازده ساله مینویسد که اولینبار مرعوب سکانس حرکت دوربین در افتتاحیه «سرب»، فهمید سینما جایی را نشانش میدهد بیرون روزمرِگی. سینما «رؤیا» میسازد. آن وقتها هنوز «پدرخوانده» را ندیده بود. پسرکی که از همان سن رفت و نشست در سالنهای راسته خیابان جمهوری و سعی کرد اسمهای قدیمیشان را یاد بگیرد. چون دیده بود عشقفیلمها هنوز به نیاگارا و ماژستیک میروند، نه جمهوری و سعدی. آسیا و شهرقشنگ را دوستتر داشت، چون هنوز همان اسم را بر سر در داشتند و اصیلتر به نظر میرسیدند. رفت توی آپاراتخانهها، تا منبع آن نور را کشف کند و نگاتیوهای سر و ته پردهها را، پوسترها را و عکسهای پشت ویترین را، به هر طریق، به دست آورد. «سینما شهرقصه» یادآور همه آن روزها و فیلم آن نسل عاشقپیشه است، پس طبیعی است که همه آنها را سر یک نقطه گرد هم آورد.
هشتـگ
#برف
یگانه خدامی
بارش برف از طرفی مردم شهرهای مختلف را خوشحال کرد و از طرفی باعث نگرانی اهالی شهرهایی شد که بارش برف در آنها بسیار زیاد بود. خلخال و رشت شهرهایی هستند که بارش برف زیاد در آنها گزارش شد و مردم رشت با ترس از تکرار مشکلاتی که در برف سنگین سال ۸۳ و ۸۶ برایشان به وجود آمده بود در شبکههای اجتماعی از قطع آب و برق به علت بارش برف مینوشتند. بسیاری از کاربران هم عکس و فیلمهایی از بارش برف در این شهرها به اشتراک میگذاشتند: «برف رشت شدید میباره و ادامه داره. جریان آب کم و برق قطع شده یا قطع و وصل میشه. اداره برق جواب تلفن نمیده و جاده طبق مشاهدات مردم وضعیت خوبی نداره. البته بیشک مدیریت شهری الان دغدغه مهمتری داره. دغدغهای که بهمن سال ۸۳ هم در اون برف سنگین داشت. نگران خانوادهام هستم.»، «در رشت با وجود هشدار هواشناسی هیچ تمهیدی برای برف سنگین دیده نشده. مردم در خانهها گیر کردهاند. آب و برق در برخی مناطق قطع شده. این درحالی است که روستاها وضعیت بدتری دارند»، «چند روزه دارن اخطار میدن. بارها و بارها گفته شده که محورهای شمال کشور زیر بارش برف سنگینه ولی جاده پر از ماشینه و حتی از مسیرهای فرعی وارد محورهای ممنوع که برف سنگین داره میشن. امیدوارم اتفاقی برای کسی نیفته»، «تو خلخال اردبیل خونهها زیر برف دفن شدن، مردم برای رفت و آمد تونل میزنن»، «دخترخالهم که از رشت اومده میگه: هوای رشت اینجوریه که باید التماس کنیم تا برف بیاد، بعد که میاد دیگه ول نمیکنه، بعدش تا یک ماه طول میکشه تا برفا آب شه. به خاطر همین ترجیح میدیم برف نیاد»، «خلخال اردبیل اونقدر برف اومده که برای اینور اونور رفتنشون باید چند ساعت راه باز کنند. امکانات شهرداری و دولتی هم جوابگوی حجم برف نیست»، «یک و نیم متر برف باریده، برق و آب قطع شدهاند و زندگی در هر صورتش، ساکت و سپید، شبیه رمانی نوشته شده در قرن نوزدهم، ادامه دارد.»، «بعد از برف ۸۳ رشت که در واقع به جای نعمت الهی به عذاب الهی شبیه بود، چشم هایمان ترسیده. وقتی برف از چند سانتی بیشتر میشود به جای لذت بردن و خوشحالی استرس میگیریم. امیدوارم برفی که دارد میبارد از جنس برف ۸۳ نباشد.»، «برقمون قطع شد. شوفاژها هم بهتبع، خاموش شدند. آب شهری هم که پمپ کار نمیکنه بفرسته بالا. ترس برف ۸۳ داره میزنه بالا. راههای شهری هم داره محدودتر میشه.»، «دیشب از ساعت یک اینا برق رفت پنجونیم هم بیدار شدم نگاه کردم هنوز نیومده بود»، «اینجا اینجوریه که یا برف نمیاد یا وقتی میاد طوری میاد که تا چند سال هوس برف نکنی.»، «رشت شده مثل فیلمای آخرالزمانی. هیچکس تو خیابونا نیس، مردم ماشیناشونو وسط خیابون ول کردن و رفتن و ماشینا زیر برف دفن شدن، درختا شکستن افتادن تو خیابون، کابلهای برق تا روی زمین اومدن و...»، «پس از ساعتها ماندن در برف، در نزدیکی امامزاده هاشم مردم از خودروها پیاده شده و پیاده به سمت رشت در حرکت هستند. دیگه تو گروه آشپزی شمسی جون و خیاطی پری خانم هم خبر این برف و کولاک پخش شده بود.
مسئولین گیلان، دقیقاً کجایید؟ تعطیلات؟ خواب؟ هر دو گزینه؟»، «از دیشب تا حالا رشت برق نداریم، طبعاً چون پمپ آب آپارتمانها هم کار نمیکنه آب هم قطعه، ایرانسل آنتن نمیده، قطعی برق باعث شده مردم نتونن موبایلهاشون رو شارژ کنن، کوچهها و حتی خیابونها مسدودن، زندگی مردم فلج شده و از مدتها قبل همه مسئولان میدونستن برف میاد!»، «کاش شهرداری خلخال زودتر خودشو تکون بده این برفها رو پاک کنه، اینا آب شه میره تو خونه ملت بیچاره».
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
اخبار این صفحه
-
سخن روز
-
سیدعباس صالحی: چراغ سینما خاموشنشدنی است
-
شبی که خورشید درخشید
-
عظمت یک واقعه
-
زیستن مرگ زیر «درخت گردو»
-
جادوی نگاهها
-
#برف
اخبارایران آنلاین