مردی با چشمان حادثه ساز

فاجعه حمله سگ‌های هار




محمد بلوری/ روزنامه نگار
در مراسم شمرکشون، میررضی خرکچی حاضر شد نقش شمر را بشرطی قبول کند که به جای نشستن روی اسب سوار الاغش شود و با این حیوان مورد علاقه‌اش گشت یک هفته‌اش را در مرادآباد آغاز کند.
در اولین روز گشت به میدان بزرگ رسیده بود که الاغ وحشیانه به جست‌وخیز پرداخت و میررضی را به پایین پرت کرد. روشن شد که رندان با مالیدن نشادور به زیر دم‌اش حیوان را دیوانه کرده‌اند...
***
میررضی را که در قهوه‌خانه روی یک میز خوابانده بودند از درد می‌نالید و برای تسکین دردی که می‌کشید از اطرافیانش کمک می‌خواست. حاضران از شاگرد قهوه چی خواستند که برود پیرمرد شکسته‌بندی را برای تشخیص دردش به قهوه‌خانه بیاورد. شکسته‌بند پیر پس‌از معاینه‌اش تشخیص داد که دستش شکسته وبرای جوش خوردن استخوان بازویش محل شکستگی را تخته‌بند کند تا یکی دو هفته بعد جوش بخورد. الاغش هم در گوشه‌ای از میدان به خاطر سوزش و درد شدید بر زمین افتاده بود و با دو پای طناب پیچ شده پیچ و تاب می‌خورد و جفتک می‌انداخت. به فکر افتادند برای تسکین درد و سوزش زیر دم‌اش را شست‌وشو بدهند که کم کم سوزش خوابید و آرام شد.
کدخدا و دیگر ریش سفیدها که از نگرانی خودشان را به محل حادثه رسانده بودند نگران بودند با حال نزار میررضی و الاغش مراسم سالانه شمرکشون انجام نشود و برای مراسم چاره‌ای بیندیشند و فکری به حال میررضی و الاغش کنند و وقتی فهمیدند میررضی با دست شکسته هم می‌تواند به گشت در آبادی ادامه بدهد خیال‌شان آسوده شد اما الاغش نه، خیال‌شان آسوده شد و با چک و چانه بسیار رضی را راضی‌اش کردند به جای الاغ مسموم شده در حال مرگش برای گشت یک هفته‌ای در آبادی سوار اسب مخصوص «تکیه» شود که هر سال برای اجرای مراسم شمر انتخابی را سوارش می‌کردند.
برای امنیت خاطرش هم قرار شد در گشت سواره، خادم «تکیه» به‌عنوان محافظ و مراقب در پی آقارضی و اسب‌اش راه بیفتد و مراقب باشد که چون امروز بدخواهان مخالف مراسم از هواداران رمالان و دعانویسان نتوانند گزندی به آقا رضی و اسبش برسانند و مراسم «شمر کشون» را تعطیل کنند اما هم ریش‌سفیدها و هم مردمی که در میدان به تماشا ایستاده بودند نمی‌دانستند چه حادثه‌ شوم و هولناکی اتفاق خواهد افتاد.
یکباره دسته بزرگی از سگ‌های هار و گرسنه با چشم‌هایی شعله‌ور در رسیدن به طعمه‌هایی از کوچه‌ای به میدان هجوم آوردند و به سوی حاضران در میدان تاختند ولوله‌ای هراسناک با جیغ و فریاد زنان و کودکان به راه افتاده بود. جمع پریشان و وحشت‌زده در سردرگمی به سمت دهانه کوچه‌ها و دکان‌های اطراف می‌دویدند و دسته‌هایی از سگ‌ها حریض و غران در پی طعمه‌های‌شان می‌دویدند و با پریدن بر سر و شانه مردم وحشتزده آنها را به زمین می‌کشیدن. فریاد مردها و جیغ‌زن‌ها که بی‌دفاع به چنگ سگ‌های هار می‌افتادند از هر طرف بر می‌خاست اما فریاد رسی نبود. مرد و زن با سر و صورتی خونین به تقلا می‌افتادند تا از زیر سر پنجه و نیش زهرآگین سگ‌ها که با بوی خون وحشی‌تر می‌شدند، خودشان را نجات دهند و به سوی کوچه‌ها بدوند. در گوشه‌ای از میدان هم دسته‌ای بزرگ از سگ‌ها به روی تنه الاغ میررضی ریخته بودند تا وحشیانه حیوان چهارپا را بدرند. در این گیرودار هولناک زنان و کودکانی که از لب بام خانه‌ها گریان و جیغ‌زنان تماشاگر این صحنه هولناک در میانه میدان بودند پهلوان حیدر و جمعی از یارانش را دیدند با چوب و چماق‌هایی در دست وارد میدان می‌شدند و در نجات مجروحان به سگ‌های هار هجوم می‌بردند. کف زمین آغشته به خون شده بود.
***
فاجعه هولناکی رخ داده بود. بیش از پنجاه زن، مرد و کودک با نیش و سرپنجه سگ‌های هار زخمی شده بودند که در بیرون از میدان پا ی دیوار یک کوچه انتظار می‌کشیدند تا وسیله‌ای برای رساندن آنها به درمانگاه پیدا شود.
زنان همسایه با پارچه و چادر نماز یا هر پوشاکی که از اعضای خانواده‌شان به چنگ‌شان افتاده بود در صف مجروحان تلاش می‌کردند زخم های‌شان را ببندند و از خونریزی‌شان جلوگیری کنند تا به درمانگاه منتقل شوند.
در حمله سگ‌ها سه پسربچه و دو زن هم کشته شده بودند.
مردانی هریک با اسب‌های‌شان از راه رسیدند تا زخمی‌ها را به دستور پهلوان حیدر به درما نگاه برسانند. زبیده دختر دباغ ثروتمند با سه درشکه خود و کارگاه دباغی پدرش دست به‌کار شدند تا در انتقال زخمی‌ها کمک کنند. سهراب هم در درمانگاه به کمک خانم معلم مدرسه در تلاش بودند ترتیب بستری کردن زخمی‌ها را در اتاق‌ها و راهروها بدهند.
دانشجوی جوان با دیدن زنان و مردان سگ گزیده دستور داد به سرعت زخم های‌شان را باز کنند و  بشویند و مدام اخطار می‌کرد بسته‌بودن زخم‌ها می‌تواند ویروس هاری را علاج‌ناپذیر کند.
تخت‌های اندکی که در درمانگاه بود به دستور دانشجوی جوان، زخمی‌ها را در راهروها و کف اتاق‌ها خوابانند. هنگام انتقال مجروحان به درمانگاه یک زن و سه پسربچه هم که زخم‌های مهلکی داشتند جان سپرده بودند و  دانشجوی رشته پزشکی دستور داد اجساد را به گورستان انتقال بدهند.
سهراب به فکر آمپول‌های ضد ویروس هاری افتاد که باید هرچه زودتر به زخمی‌ها تزریق شود.
رو کرد به خانم معلم که با تعطیلی مکتب دستیاری دانشجوی جوان را برعهده داشت با نگرانی پرسید: برو سر گنجه ببین چقدر واکسن داریم خدایا با کمبود واکسن هاری این زخمی‌ها می‌میرند...


آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7474/12/558147/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها