دختری که در زندان زاده شد



محمد‌بلوری/قسمت سوم
سرآغاز: مهتاب زن جوانی که به اتهام قتل همسرش دستگیر شده بود، اولین فرزندش را در زندان زنان به‌دنیا آورد. آنگاه محاکمه‌اش در دادگاه عالی جنایی آغاز شد.
*‌*‌*
صدای گریه مهتاب در فضای تالار بزرگ محاکمات جنایی پیچید. در برابر دادرسان که ایستاده بود داشت تعادلش را از دست می‌داد. دست‌های لرزانش را بر میز تریبون خطابه گرفت تا نیفتد. رئیس دادگاه گفت: خانم، اثر انگشت‌ شما روی لیوان محتوی سم نباتی پیدا شده است.
مهتاب با ‌گریه جواب‌داد:
- من بیگناهم آقای رئیس. برای من توطئه‌ای خانوادگی چیده‌اند تا من قاتل کسی معرفی شوم که عاشقش بودم.
-توطئه خانوادگی؟ چرا؟ مگر دشمن شما بوده‌اند.‌ چه کسی با شما دشمنی کرده؟
مهتاب جواب داد: مادرشوهرم جناب قاضی. می‌خواست با کشتن پسرخوانده‌اش که شوهرم بود، هم به ثروتی برسد و هم من را قاتل معرفی کند.
-خانم مهتاب تعریف کنید در شب قتل شوهرت در خانه چه گذشت؟
مهتاب گفت: همان‌طور که در دفاعیه‌ام نوشته‌ام پدر شوهر مرحومم دو زن داشت. همسر دومش که تنها پسرش با من ازدواج کرده بود به‌خاطر بیماری سرطان فوت شد و سلطان بانو «زن اولش» با پسر بزرگی که داشت به فکر افتادند همه املاک و دارایی شوهر مرحومش را به چنگ بیاورند و به‌همین خاطر همیشه با همسرم بر سر تصاحب دارایی حاج‌آقا یعنی پدرشوهرم اختلاف داشتند.
رئیس دادگاه: از شب مرگ همسرتان بگویید
مهتاب: همان‌طور که گفتم، آن شب برادر ناتنی شوهرم و مادرش به خانه ما آمده بودند و با مادرش، شوهرم را تحت فشار قرار داده بودند تا املاک و شرکتی را که در اختیار همسرم بود از چنگش در بیاورند. مشاجره‌شان با شوهرم تا نیمه‌‌های شب ادامه پیدا کرد و من به اتاق خوابم رفته بودم تا شاهد جر و بحث‌شان نباشم. صبح که بیدار شدم فهمیدم مهرداد نیمه شب برای اینکه بیدارم نکند به اتاق کارش رفته و همانجا روی تخت تک‌نفره‌ای که داشته خوابیده. به اتاق کارش رفتم تا بیدارش کنم که دیدم با صورت کبود و لب‌های کف کرده مرده.
-آیا با هم اختلافی داشته‌اید؟ مادر شوهرتان این ادعا را دارد.
-‌ دروغ می‌گوید آقای قاضی. این زن تصمیم داشت زندگی زناشویی ما را از هم بپاشد.
-خانم مهتاب تعریف کنید چطور با شوهر مرحوم‌تان آشنا شده‌اید و ازدواج کرده‌اید؟
مهتاب با چشم‌هایی پر اشک و بغضی در گلو جواب داد:  در حدود بیست سال پیش دختر بچه دوساله‌ای بودم که صبح یک روز من را در پیاده‌روی پر رفت‌ وآمد یک خیابان پیدا کردند و تحویل شیرخوارگاه عمومی شهرمان دادند. براساس گزارش یکی از مأموران کلانتری که من را گریان میان جمعیت رهگذر پیدا کرده و به کلانتری محل انتقال داده بود، بقچه‌ای در بغل داشتم و میان انبوه رهگذران به هرطرف می‌دویدم و گریه کنان مادرم را صدا می‌زدم. یک روسری آبی زنانه به سرم بود و یک پیراهن بافتنی به تن داشتم. یک جفت کفش سگک‌ دارقرمز به پا و بقچه‌ای که یک دست مانتو و شلوار بافتنی بچگانه در آن بود. یکی از مادران شیرخوارگاهی که من را به آنجا سپرده بودند تعریف می‌کرد وقتی به‌دستور دادستان تهران من را به شیرخوارگاه سپردند، آن روسری آبی زنانه را شب‌ها به صورتم می‌‌فشردم و با بوی مادرم به ‌خواب می‌رفتم. روسری ای که هنوز آن را به نشانه و یادگاری از مادرم نگهش داشته‌ام.
یک روز در حیاط پرورشگاه دخترکی همسن‌و سالم آن را از چنگم درآورده و پا به فرار گذاشت و من که انگار همه هستی‌ام به غارت رفته است شیون کنان به دنبالش دویدم. با حال زاری می‌دیدم که دختربچه‌ها در بازی کودکانه‌شان روسری را دست‌به دست می‌گردانند و بی‌توجه به گریه‌ و زاری‌ام از چنگم می‌گریزند. پسر بچه‌ای که شاهد حال زارم شده بود به جمع‌شان هجوم برد، روسری آبی یادگار مادرم را از دست‌شان بیرون کشید و به دستم داد. از آن روز تنها یاورم آن پسرک شش ساله مهربان بود که در مقابل رفتار خشونت‌بار دختربچه‌های نامهربان از من حمایت می‌کرد...
در چاردیواری پرورشگاه بود که دوره دبستان و دبیرستان را گذراندم تا اینکه دو سال پیش در پرورشگاه به‌ رویم باز شد و قدم در جامعه گذاشتم تا به یاری و مراقبت یکی از مددکاران مهربان پرورشگاه در یک شرکت تجاری، کاری پیدا کردم.
ادامه دارد



آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7534/12/565359/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها