دختری که در زندان‌زاده شد



محمد بلوری- قسمت دهم/ مهتاب که دوران کودکی‌اش را در پرورشگاه گذرانده بود، در دوره دانشجویی‌اش همراه با دوستش به پرورشگاه رفت تا از گذشته‌اش و پسرک همبازی خود اطلاعاتی به‌دست بیاورد...
٭٭٭
پیرمردی که مسئول بایگانی بود پشت میزش داشت پرونده یکی از کودکان سرراهی تازه وارد به پرورشگاه را مطالعه می‌کرد. با ورود مهتاب و دوست هم اتاقی‌اش، عینک قطور ذره‌بینی‌اش را برداشت و با چشم‌های کم فروغ و خسته نگاه‌شان کرد و پرسید:
-‌ شما دو دختر خانم جوان نباید آمده باشید طفل پرورشگاهی برای فرزندخواندگی انتخاب کنید؟
مهتاب جوابش داد: سلام آقا، من خودم در بچگی توی همین پرورشگاه نگهداری می‌شدم. به‌خاطر دارم شما هم مسئول همین دفتر و پرونده‌های بچه‌ها بودید. اسم‌تان را هم به‌خاطر دارم. آقای محسن درسته؟ من هم تا 9 سالگی تو همین پرورشگاه بودم بعد مرا بردند به مرکز نگهداری دختران نوجوان، می‌دانم چه آقای مهربانی بودید و هستید.
روی پر چین و تکیده پیرمرد از هم شکفت و با لبخندی سرشار از مهر گفت: ممنونم دخترم، از دیدنت خوشحالم. چه کمکی از من ساخته است.
مهتاب گفت: آمده‌ایم محبت کنید پرونده‌ام را در بیاورین تا از گذشته‌ام اطلاعاتی به‌دست بیاورم. هم خودم و هم پسربچه‌ای سرراهی که با هم مأنوس بودیم.
با چشمانی متعجب نگاهی به قفسه‌های متعدد پرونده‌ها کرد و گفت: دخترم پیدا کردن دو پرونده بایگانی شده مثل پیدا کردن دو سوزن در یک انبار کاه است. تازه‌ باید اسم و مشخصات پرورشگاهی‌تان، تاریخ ورود و خروج‌تان را به یاد داشته باشید.
- می‌دونم آقای مصیبی. در کیفم بریده‌ای از یک روزنامه‌ای را که در چند سطر خبر پیدا کردنم در گوشه‌ پیاده رو خیابانی و تحویل دادنم به پرورشگاه را چاپ کرده بود طی سال‌ها چون تکه ورق زرین نگهش داشته بودم.
در خبر نوشته بود: هنگام صبح پاسبان گشت کلانتری 12 تهران دختر خردسالی را که در خیابان مولوی رها شده بود پیدا کرد و به دستور دادستان تهران به‌عنوان سرراهی تحویل پرورشگاه شهرداری شد...
به دقت نگاه کنید آقای مصیبی تاریخ پیدا شدنم توسط پاسبان گشت کلانتری هم با اثر مهری که روی این خبر خورده مشخص است.
پیرمرد تکه بریده شده روزنامه را از دستم گرفت، عینک ذره‌بینی‌اش را به چشم زد و با سر خمیده به آن زل‌زد. با تعجب سربلند کرد و خیره به من پرسید:
-‌ این تکه روزنامه باید جزو پرونده‌تان بوده باشد. مهر پرورشگاه ما رویش خورده؟
گفتم: بله آقا همین‌طوره... من این تکه روزنامه را وقتی به پرورشگاه دختران نوجوان منتقل شده بودم از سر کنجکاوی، از پرونده آن پرورشگاه برداشته‌ام. از سرکنجکاوی...
بایگان پیر نفس عمیق کشیده و گفت:
-‌ خب می‌توانید به پرورشگاه دختران نوجوان مراجعه کنید و هر اطلاعاتی را که لازم دارید از بایگانی آنجا به‌دست بیاورید.
 گفتم: آقای مصیبی حتماً خبر دارید که چند سال پیش در آتش‌سوزی بزرگی که در آنجا اتفاق افتاد، ‌همه پرونده‌های بچه‌ها سوخته و خاکستر شده. وگرنه مزاحم شما نمی‌شدم. خواهش می‌کنم با این نشانی زحمتی بکشید و پرونده‌ام را پیدا کنید که برایم امری حیاتی است.
پیرمرد از سرناچاری به فکر ماند و آنگاه گفت:
چشم دخترم اما باید دو‌،سه‌ روزی فرصت بدید تا پرونده‌تان را پیدا کنم. اما آن پسری که نامش را بردید چطور؟ از او چه نشانی دارید؟
با خوشحالی جوابش دادم:
- همان سال ورودمان به این پرورشگاه بود که زن و شوهری مهرداد کوچولو را به فرزندخواندگی انتخاب کردند و با خودشان بردند. خواهش می‌کنم هدف اصلی‌ام بیشتر پیدا کردن این پسر بچه است. من هرگز محبت‌تان را فراموش نمی‌کنم.
بایگان پیر به‌خاطر التماس‌هایم دلش به‌حالم سوخت و گفت:
باشد دخترم. اما باید دو، سه روزی به من مهلت بدید. منظورتان را می‌فهمم. می‌خواهید در اصل زن و شوهری را شناسایی کنید که مهرداد کوچولو فرزند خوانده‌شان شده؟
از این یاری پیرمرد بایگان چنان خوشحال شده بودم که سر از پا نمی‌شناختم، می‌خواستم از شوق در آغوشش بگیرم و چون پدری مهربان صورتش را غرق بوسه کنم.
با خوشحالی از پرورشگاه بیرون آمدم و از آن پس شب و روزم با بی‌قراری می‌گذشت تا به دیدن پیرمرد بروم و نشانی محل زندگی مهرداد قهرمانم را از او بگیرم. تا اینکه روز موعود فرا رسید و با قلبی پر تپش به شوق یافتن محل زندگی مهرداد به پرورشگاه رفتم، وقتی وارد بایگانی مخصوص کودکان سرراهی شدم، پیرمرد مهربان یک پرونده صورتی را از قفسه‌ای بیرون کشید و در مقابلم روی میزش گذاشت.
با گذشت 20سال دوری از مهرداد کوچولو وقتی نگاهم به عکس دوران کودکی‌اش روی آن پوشه صورتی رنگ افتاد سرم گیج رفت. دوستم زیر بازویم را گرفت و کمکم کرد تا روی صندلی بنشینم. خاطره روزی به‌خاطرم آمد که مهرداد با پروانه رنگین بالش از پرورشگاه فرار کرده بود تا در شلوغی یک خیابان پروازش بدهد، با این خیال که برشانه مادران گمشده‌مان خواهد نشست که شب و روز شوق دیدارشان را داشتیم.در پرونده صورتی رنگ پرورشگاه نشانی محل زندگی زن و شوهری بود که مهرداد را به فرزندی پذیرفته و او را با خود برده بودند. مهرداد گمشده دوران کودکی در یکی از خانه‌های همین شهر زندگی می‌کرد و من طی سال‌ها شوق دیدنش را داشتم....
ادامه دارد


آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7559/12/568576/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها