با سردار شهید حمید ایرانمنش
با اسلحه از پادگان فرار کرد!
پاتوق حمید، مسجد جامع کرمان بود، هر وقت ما از شیراز به کرمان میرفتیم آنجا پیدایش میکردیم، او خیلی فعالیت میکرد و اگر این فعالیتهای انقلابی او به گوش ساواک میرسید، کارش ساخته بود. در سالهای 55 و 56 بود که حمید ناگهان ناپدید شد و هیچ کس از او خبر نداشت، ما فکر کردیم در قم مخفی شده و مشغول فعالیت است اما بعد از یکی دو سال که پیدایش شد از پسرخالهاش شنیدیم که حمید به جنوب لبنان رفته و در گروه امل به فرماندهی شهید دکتر چمران فعالیت کرده است، ما که میپرسیدیم این مدت کجا بودهای؟ میخندید و میگفت: همین دور و بر. (راوی: خواهر شهید)
ورود «حمید» به پادگان عشرتآباد و دوره سربازی او امتحان بزرگی بود که با سرافرازی آن را گذراند. اما به او که از طرفداران نهضت امام خمینی(ره) بود بسیار سخت میگذشت چون خدمت کردن به رژیمی که ملت را مورد ظلم و ستم قرار داده و آنها را به گلوله میبست غیرقابل تحمل بود و از طرفی هرگونه سرپیچی و نافرمانی از دستور فرماندهان، خطر مرگ بههمراه داشت. کافی بود آنها در جریان تظاهرات دیده و شناسایی شوند تا کارشان به زندان و شکنجه کشیده شود. با این همه رنج و خطر تکلیف حمید و امثال او را رهبر عزیزشان
امام خمینی (ره) با فرمان فرار از پادگانها روشن کرد تا به این ترتیب نظامیان با فرار خود موجب تقویت انقلاب و تضعیف نظام شاهنشاهی شوند. حمید که از نوجوانی مقلد امام(ره) بود، با اسلحه از سربازخانه فرار کرد و رفت پیش برادرم- حسین- که در نیروی هوایی خدمت میکرد. وقتی حسین علت آمدن حمید را پرسیده بود، حمید گفته بود: فرار کردهام با اسلحه. حسین حسابی جا میخورد، چون درست است فرار از پادگان شهامت میخواست اما آوردن اسلحه اصلاً در تصور او نمیگنجید و از نظر او کسی که این کار را میکرد، باید دل شیر داشته باشد که حمید داشت. خلاصه حسین کمک کرده بود تا اسلحه را پنهان کند. فرار حمید برنامهریزی شده بود، چون به برادرم گفته بود: چند ساعت بیشتر اینجا نمیمانم. باید به قم بروم. چند ساعت بعد خودرویی میآید دنبالش و او اسلحه را برمیدارد و به قم میرود، بعدها فهمیدیم که حمید یکی از فعالان انقلاب بوده و مدام بین قم و کرمان در رفت وآمد بوده و احتمالاً در انتقال اعلامیه و نوار و برنامهریزی راهپیماییها فعالیت داشته است.
مادرم چندبار اعلامیههای امام(ره) را لای کتابهایی که حمید میخوانده دیده بود، خیلی هم دلواپس بود. یکبار که دست حمید، کتاب دیدم پرسیدم: چه میخوانی؟ جواب داد: کتاب درسی است. گفتم: نه، این کتاب درسی نیست، از این کتابهای انقلابی است، خبرش را دارم. او خندید و گفت: خواهر! بزودی ایران گلستان میشود، یک سیدی میآید که نایب امام زمان(عج) است و اسلام را در جهان زنده میکند. شهید حمید نوار سخنرانی امام(ره) را هم داشت و خیلی با احتیاط آن را به دیگران میداد. (راوی: خواهر شهید)
در بازار کرمان به مناسبت چهلم شهادت مردم انقلابی یزد یا قم که بهدست عوامل رژیم شهید شده بودند، حمید، بیآنکه از سازمان یا تشکیلات مخصوصی دستور داشته باشد، چهارپایهای در چهارسوق بازار گذارده و با جسارت شروع به سخنرانی کرده بود. او در سخنرانی به بازاری ها اعتراض کرده بود که چرا به مناسبت این چهلم تعطیل نکردهاید؟ چرا به خواستههای دولت، تن دادهاند؟ چرا به انقلاب نمیپیوندند؟ سخنرانی حمید حدوداً 30 دقیقه طول کشیده بود. میگویند صدایش از بازار تا گنجعلی خان میرسیده و مردم را هر لحظه بیشتر جمع میکرده است. آن روز صحبتهای حمید اثر میکند و مردم با گفتن «صحیح است، صحیح است» گفتههای او را تأیید میکنند. سخنرانی که تمام میشود، دوستان او کمک میکنند و او را از بازار به میدان قلعه و از آنجا به میدان ارگ فراری میدهند. (راوی: علی محرابی)
در واقعه مسجد کرمان، سرسپردههای رژیم به سوی تظاهرات کنندگان تیراندازی کردند و عدهای بیگناه را به شهادت رساندند. قرار شد این شهدای عزیز را از مقابل مسجد امام تشییع کنند و به گلزار شهدا ببرند. ممکن نبود حمل شهدا بدون درگیری با مأموران رژیم انجام شود. آن روز مردم جنازهها را بردوش گرفتند و علیه رژیم شعار میدادند، هنوز بیست ـ سی قدم نرفته بودند که با نظامیها مواجه شدند. در مشورتی میان روحانیون انقلابی و مردم، قرار شد اهمیتی به مزدوران رژیم نداده و به راهیپمایی ادامه دهند اما تفنگدارها تیراندازی هوایی کردند و نشان دادند که آماده کشتارند. گاز اشک آور انداختند و تظاهرات را برهم زدند، مردم پراکنده شدند و عدهای آتش روشن کردند تا اثر گاز اشکآور از میان برود. در آن روز یکی از کسانی که خود را نباخت و سرسختانه و با شجاعت در مقابل عمال رژیم ایستاد، حمید ایرانمنش بود که تا کمر لخت شده بود و روی دوش برادرها شعار میداد و فریاد میکشید. او کاملاً در تیررس مأموران رژیم بود و هر آن امکان داشت گلولهای به او اصابت کند. مردم وقتی دیدند حمید با وجود گلولههایی که بهطرفش شلیک میشود، همچنان پابرجاست و شعار میدهد و کوتاه نمیآید دور حمید گرد آمدند و تظاهرات، با شور و هیجان بیشتری ادامه پیدا کرد و ما بهوضوح شاهد بودیم که پابرجایی تظاهرات کنندگان، ترس در دل مأموران رژیم انداخته است. (راوی: علی محرابی)
آن روز آقای نیشابوری در مسجد جامع کرمان سخنرانی میکرد و به رژیم میتاخت، مردم هم جمع بودند، ناگهان خبر آوردند که از مسجد صفا، پشت مدرسه بازرگانی قدیم در چهارراه بازرگانی عدهای از قرار، میان آنها چند قاچاقچی و ولگرد هم هستند، دارند میآیند شر ایجاد کنند. حمید را فرستادیم خبر کسب کند. گفتم: میدانی که چکار باید بکنی؟ گفت: درسم را بلدم. گفتم: علی یارت، ببینم چکار میکنی. حمید قاطی آنها شد و بهطوری عمل کرده بود که هیچ کدام از آن اشرار به او شک نکرده بودند. بعد از آنکه اخبار لازم را کسب کرد، سریعاً خود را به مسجد رساند و گفت: که همهشان مسلح به سلاح سرد هستند، چوب و چماق و سر چوبها هم چماق گذاشتهاند و قصدشان ضربه زدن و ایجاد آشوب است. او گفت: چند تا پاسبان هم با لباس شخصی در بین آنها هستند که شناساییشان کردهایم. به فکر چاره افتادیم. نباید اجازه میدادیم وارد مسجد شوند چون در این صورت، احتمال زخمی شدن مردم و آقای نیشابوری میرفت. برای همین، در مسجد را کاملاً بستیم و از ورود آنها جلوگیری کردیم، به این ترتیب با سرعت عمل و اطلاعات بموقع حمید، این توطئه ناکام ماند، بهخاطر سرعت عملی که حمید به خرج داد. (راوی: علی محرابی)
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه