مردی با چشمان حادثه ساز

راز ورود سگ های هار به جزیره




محمد بلوری/ روزنامه نگار
زبیده هنگام غروب در پای درخت یکصدساله «حاجت دختران» به دیدار پهلوان رفت تا راز رها کردن سگ‌های هار مبتلا به ویروس هاری در مرادآباد را فاش کند. زبیده گفت: فردا شب قرار است یک لنج ناشناس در ساحل مرادآباد پهلو بگیرد. پهلوان بهت زده نگاهش کرد و زبیده گفت:
-‌ آری پهلوان از نگاهت می‌فهمم که آنچه را می‌گویم باور نمی‌کنی. تو خود باید فردا غروب در ساحل دریا میان بوته زار پنهان شوی تا آنچه را که می‌گویم خود از نزدیک ببینی.
پهلوان پرسید: بانو، چه سبب شده در این غروب پرخطر که هر لحظه بیم حمله سگ‌های هار به آبادی می‌رود به دیدنم بیایی؟
زبیده گفت: تو برادر کوچکم را که در حمله سگ‌ هار خانگی‌مان زخم برداشته بود با جوانمردی از مرگ نجات داده‌ای و من خود را مدیون این صفت انسانی می‌دانم. گذشته از آن یقین دارم تنها تو می‌توانی ساکنان این آبادی را از خطر سگ‌های هار نجات دهی و من همین امروز پی به راز افراد ناشناسی بردم که سگ‌های هار را مرتباً از راه دریا به این جزیره می‌آورند در آبادی‌مان رها می‌کنند. اما واکنش شما نسبت به آنچه می‌گویم ناشی از ناباوری است؟
پهلوان گفت: نه بانو، من گفته‌تان را باور دارم اما می‌خواهم در این باره بیشتر بدانم مطمئن باشید من و دوستانم در بیشه‌زار کمین خواهیم کرد تا به راز سگ‌های هار پی‌ ببریم و بدانیم هدف افراد ناشناس از رها کردن این سگ‌ها در ساحل جزیره چیست؟ بانو، می‌توانم بپرسم چگونه به این راز پی‌برده اید؟
زبیده گفت: پهلوان در کارگاه دباغی پدرم جوانکی کار می‌کند که به قضیه سگ‌ها پی برده. این جوان کارگر، یک قایق پارویی دارد که بعضی از روزها هنگام غروب با یک تور ماهیگیری به دریا می‌زند و ماهی صید می‌کند. بعضی از شب‌ها هم در حاشیه مرداب نزدیک دریا کمین می‌کند برای صید مرغابی‌های وحشی که این روزها فصل مهاجرت‌شان رسیده و در مسیر پرواز‌شان در آب‌های این مرداب فرود می‌آیند برای استراحت و دانه چینی.
هر بار که برای صید ماهی یا شکار اردک‌های وحشی می‌رود مرغابی‌‌ها یا چند ماهی برایم می‌آورد و هرگاه دل و دماغی داشته باشد برایم از شکار و صیدش تعریف می‌کند که با علاقه به حرف‌هایش گوش می‌کنم. امروز که به دیدنم آمد، داستان سگ‌ها را برایم تعریف کرد. رازی که برایم خیلی عجیب بود. گفت؛ سه شب پیش که برای صید مرغابی‌های وحشی در لجنزارهای حاشیه مرداب کمین کرده بودم یک قایق از دریا به ساحل رسید و دو مرد از آن پیاده شدند. یکی‌شان یک فانوس دریایی دستش بود که رو به بیشه زار با روشنی آن چند بار علامت داد و چند لحظه بعد دیدم یک نفر که توی بیشه زار کمین کرده بود به‌ طرف‌شان دوید و به دو سرنشین قایق کمک کرد دو یا سه قفس آهنی را به ساحل آوردند. در قفس‌ها را که باز کردند چند سگ‌ از این قفس‌های آهنی بیرون آمدند و به سمت جنگل دویدند در تاریکی ناپدید شدند. بعد دیدم یکی‌شان بسته‌ای از جیب جلیقه‌اش درآورد و به همان مردی که در بیشه‌زار قائم شده بود داد و گفت: این امانتی را به «آقا» تحویل بده و پیغام ما را برسان. بگو پس فردا شب در همین ساعت برمی‌گردیم... چند قفس از این سگ‌ها هم می‌آوریم. به ‌حاجی بگو همه‌شان تزریق شده هستند. بعد هر دو سوار قایق شدند و راه افتادند. اما منظورشان از «حاجی» کی بود نمی‌دانم.
پهلوان بهت‌زده به فکر ماند و آنگاه از زبیده پرسید:
- بنابراین طبق گفته سرنشینان قایق ناشناس فردا شب باید منتظر بازگشت این دو مرد با چند قفس از سگ‌های هار باشیم. با این ترتیب باید با دوستانم فردا شب در ساحل کمین کنیم تا پی به راز این قضیه سگ‌ها ببریم. ممنونم خاتون شما هرچه زودتر به خانه برگردید و من باید درباره این راز سر به مهر با دوستانم صحبت کنم اما مطمئن هستم این توطئه باید زیر سر کسانی باشد که علیه تزریق واکسن ضد هاری این روزها بلوا راه‌ انداخته‌اند...
ادامه دارد
 


آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7428/12/552506/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها