قصیده آتش


عبدالرحیم
سعیدی راد شاعر
هنوز می‌چکد از چشم آسمان آتش
زمین و هر چه در آن می‌کشد فغان آتش
صدای طبل عزا بین کوچه می‌پیچد
دوباره سنج و دهل بسته بر دهان آتش
 صدای شیون شمشیر می‌رسد برگوش
میان معرکه برپاست بی‌گمان آتش
فغان و آه بلند است و العطش جاری
به جان خسته دلان بانگ: الامان آتش!
 کنار علقمه افتاده دست ساقی مست
کنار خیمه ولی، آه، ارغوان، آتش
 چقدر شکوه کند رود، با لبی تشنه
چقدر گریه کند مشک بی‌زبان آتش
 گلوی کودک شش ماهه‌ای غزلخوان شد
دمی که تیر، بخون خفت و شد کمان آتش
 کسی ندیده چنین رسم میهمانداری
کسی نداده چنین دست میهمان آتش
 چه شعله‌ها که به پاهای کودکان پیچید
چه زخم ها که چنین می‌زند به جان آتش
 چه کرده شمر به گودال قتلگاه مگر
که ناگهان شده دل‌های شیعیان آتش
 مگر چه آمده بر نعش‌های در گودال
که شعله می‌کشد از عمق استخوان آتش
 صدای ناله‌ای از عرش می‌رسد برگوش
رسیده است مگر تا به کهکشان آتش؟
 گمان مبر که در آن سرخی غروب و عطش
رسیده است به پایانِ داستان آتش
 چه‌ها گذشت بر آن کاروان نمی‌دانم!
گذشته است گمانم ز هفت خان آتش
 چه‌ها گذشت به بانوی صبر و بی‌تابی
دمی که داشت به لب چوب خیزران آتش
 بپاست خطبه آتش میان کاخ یزید
تمام شام بلا سوخت از همان آتش

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7428/20/552542/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها